Part 27

353 74 30
                                    

برای هر کسی تیم یه معنی ای داره.

جونگ کوک بی وقفه مشتاش رو به کیسه بوکس میکوبوند و نفس نفس زدناش مانعی برای دست کشیدن از کارش نبودند.انگار تمام دغدغه‌ های ذهنیش رو با اینکار از خودش دور میکرد.
برای جونگ کوک کاری نبود که نتونه انجام بده.این رو حتی اون زمانی که فقط یه پسر پونزده ساله بود،میشد فهمید چون همیشه بی توجه به اینکه کوچکترین فرده،هیچوقت کم نیاورد و برای بهترین بودن خودش و گروهش تلاش کرده بود.
و حالا...جونگ کوک نمیدونست چه حسی داره.یا شاید نمیخواست بفهمه چه حسی داره!به خاطر همین به بوکس روی آورده بود تا شاید برای دقایقی همه چیز رو فراموش کنه.

طبقه بالا،تهیونگ از پنجره اتاقش به تراس اتاق بغل،جایی که جین ایستاده بود،نگاه می کرد.هر چند ذهنش در حال کنکاش در خاطره های دور و نزدیک بود.همه ی اولین ها،همه لبخند و همه اشک ها...
تهیونگ با بی تی اس عاشق رنگ بنفش شده بود.عاشق خوندن و رقصیدن،عاشق آرمی ها.عاشق جین و پنج برادرش.نمیدونست آیا میتونه همه این چیز ها رو رها کنه؟و اگه رها نکنه میتونه اینطوری ادامه بده؟
ذهنش پر از ندونستن بود و این کلافش میکرد.کلافگی باعث خستگیش میشد و خستگی عصبانیت رو تو وجودش میکاشت.عصبانیت براش ناراحتی به همراه داشت و در نهایت ناراحتی قلبش رو میشکوند.انگار همه چی دست به یکی کرده بودند که نابودش کنند!

در اتاق رو به روش جیمین روی تختش دراز کشیده بود و به آهنگ سوییت نایت تهیونگ گوش میداد.بی اراده لبخندی روی صورتش نشست و دریافت که هر چیزی که به پسر ها مربوط میشد،بهش آرامش میده.در واقع اگر غیر این بود باید تعجب میکردیم چون جیمین عاشق اعضا بود.جوری عاشقشون بود که میخواست هر لحظه مراقبشون باشه تا آسیب نبینن.
دوست داشت حمایتگر تهیونگ و جونگ کوک باشه و کاری کنه نامجون و جین و هوسوک بتونن بهش تکیه کنن.میخواست تا آخر عمرش به یونگی عشق بورزه و لبخند روی لب پنج پسر دیگه بیاره.
اما اینبار مطمئن نبود بتونه همه خواسته هاشو انجام بده و ترس در وجودش جا خوش کرده بود...

نامجون اما در حال ریکاوری نبود.او با چهره ای که هیچ چیز رو نشون نمیداد،در اتاق کارش مشغول تنظیم آهنگ بود و تنها چیزی که تشویش درونی رو نشون میداد،چشم های سرخش بود.چشم های سرخی که ثابت میکرد تنظیم این آهنگ چقدر برای سرگروه بنگتن سخته!
برای کسی که همیشه تمام تلاششو میکرد تا گروهش در بهترین حالت باشه.برای کسی که بی تردید بهترین لیدری بود که بی تی اس میتونست داشته باشه چون اون در هر حالتی گروهشو به همه چیز ترجیح میداد.
حتی حالا هم نامجون حاضر بود هر کاری انجام بده تا گروهشون باقی بمونه؛ولی چه کاری باید میکرد؟

توی هال،هوسوک روی کاناپه نشسته و به تلوزیون خاموش خیره بود.امروز از روز هایی انگشت شماری بود که امید گروه حس خوبی نداشت تا به بقیه انتقال بده و حالشون رو بهتر کنه.و البته کسی به خاطر این موضوع ازش ناراحت نبود به غیر از خودش!
هوسوک زمان هایی که آرمی ها اسمش رو فریاد میزدن دوست داشت.سفر های جور واجورشون و دیدار با سلبریتی های با استعداد رو دوست داشت.برنامه های جالب و خنده دارشون رو دوست داشت.آروم کردن اعضا و امید دادن به آینده ای بهتر بهشون رو دوست داشت،چون هوسوک جیهوپ بودن رو دوست داشت؛اما...جیهوپ بی تی اس خیلی خسته بود...

Lᴏᴠᴇ sᴛᴏʀʏDonde viven las historias. Descúbrelo ahora