Part 21

393 72 35
                                    

_هی چرا انقدر اخمات تو همه؟
یونگی همینطور که شونه تهیونگ رو نوازش میکرد پرسید و پسر کوچکتر آه کشید.
_جین هیوسانگ.
_جین هیوسانگ؟
_هوم.
جواب داد و به آرومی از کاپ قهوه اش نوشید.میکاپ بقیه اعضا مونده بود و تهیونگ و یونگی تا شروع برنامه بیکار بودند.
_خب اونو و سوکجین هیونگ همیشه با هم حرف میزنن و بیرون میرن.

_دفعه قبل که رفتم دنبال جین هی سعی میکرد بهش نزدیک شه.اگه فکری تو سرش باشه باید چیکار کنم هیونگ؟
تهیونگ نالید و یونگی چشماشو چرخوند.
_هیوسانگ انقدر با جرئت نیست و اگه باشه جین هیونگ پراشو میچینه.فقط بهش اعتماد کن.
یونگی آخرش حرفش لبخند کوچکی زد و دوباره شونه تهیونگ رو فشار داد تا آرومش کنه.

_لعنتی چقدر جذاب شدم.
صدای جین که تو آینه کنارشون خودش رو چک میکرد به گوش رسید و باعث شد هر دو بخندند.بزرگترین پسر همینطور که ژاکت سیاهش رو مرتب میکرد،نگاهشو به اونا داد و لبخند زد.
_اتفاقی افتاده؟
همینطور که به تهیونگ خیره بود پرسید و پسر کوچکتر تند تند سرشو بالا انداخت.
_نه هیچی نشده.پسرا آماده ان؟
_فقط مونده میکروفن جیمینو وصل کنن.
جین جواب داد و بعد از چند دقیقه کم کم بقیه هم از راه رسیدند.

یونگی بی صدا زیر گوش نامجون موضوع رو زمزمه کرد و او به سرعت سمت تهیونگ اومد.
_چیزی نمیشه مستر جلس،اوکی؟
نامجون کنار گوش تهیونگ زمزمه کرد و باعث شد پسر پسر کوچکتر لبخند بزنه.
_تو یه فرشته ای هیونگ.
سرگروه چشمکی زد و جلو رفت تا آخرین موارد رو گوشزد کنه.
______________________________

هیوسانگ برای بار آخر صورتش رو پاک کرد و کیفش رو برداشت.اعضای گروهش هنوز داشتند با بقیه افراد برنامه حرف میزدند اما او امروز زیاد حوصله نداشت.
_من اونقدر احمق نیستم که نفهمم تو برنامه چقدر عصبی بودی.
با شنیدن صدای جین،ایستاد و پشت پرده رختکن در پنهان شد.اصلا حواسش نبود که داره سمت اتاق بی تی اس میره.
_دیگه اهمیتی نداره هیونگ.
_یادت نره من دوست دارم باشه؟

هیوسانگ نفسشو حبس کرد و سعی کرد گوشیشو بی سر و صدا دربیاره.اگه جین و پسر کنارش_که حدس میزد تهیونگ باشه_حرف های منشوری تری میزدن،خیلی به دردش میخورد.با اینحال نقشَش وقتی از عجله زیاد گوشیش رو انداخت،شکست خورد و فقط آرزو کرد غیب بشه.
_صدای چی بود؟
تهیونگ همینطور که از جا بلند میشد پرسید و جین هم کنارش ایستاد.

_نمیدونم،تو برو به پسرا بگو ما آماده رفتنیم و منم میرم ببینم چی بود.
پسر بزرگتر جواب داد و تهیونگ با کمی تردید بیرون رفت.هیوسانگ چشماشو بر هم فشرد و دعا کرد جین جاشو پیدا نکنه.
_تو؟
با کنار رفتن پرده و شنیدن صدای جین فهمید درخواستش برآورده نشده و با ترس لبخندی روی صورتش نشوند.
_دنبالت میگشتم جینا.
_که اینطور...
جین با شک جواب داد و کمی عقب رفت.

_شب برای مهمونی میای؟
هیوسانگ با اشاره به جشن بعد برنامه پرسید و سعی کرد عادی به نظر بیاد.
_بستگی داره نظر اعضا چی باشه.
جین در حالی که هنوز با چشمای تنگ به هیوسانگ نگاه میکرد جواب داد و کتش رو صاف کرد.
_خب من باید برم.امیدوارم شب ببینمت.
_آره منم امیدوارم.
هیوسانگ با صدای بلند غیر معقولی گفت و وقتی جین رفت،لبخندش جاش رو به اخم متفکری داد.
______________________________

Lᴏᴠᴇ sᴛᴏʀʏDonde viven las historias. Descúbrelo ahora