Part 23

386 79 22
                                    

۲۰۱۷

_جئون جونگ کوک!
جین با لحنی هشدار آمیز اسم کوچکترین پسر رو گفت و بطری آب رو دستش داد.چند ساعتی بود جونگ کوک بی وقفه تمرین میکرد و حتی چیزی نخورده بود.
_اگه خودت رو بکشی نمیتونی تو کنسرت خوب اجرا کنی.اونوقت من برای بار دوم میکشمت.
هوسوک کنایه زد و جونگ کوک با نفس نفس روی زمین نشست.
_جیمین شی‌م داره اندازه من تمرین میکنه چرا به اون گیر نمیدید؟

غر زد و تهیونگ همینطور که نیشخند میزد،کنارش نشست.
_راپورت اونو به یونگی هیونگ دادیم.تو هم اگه شماره دوست دخترتو بدی،اجازه میدیم غرا رو اون سرت بزنه.

_اصلا وقت دوست دختر داشتن دارم؟شما ها راحتید با هم گروهیتون قرار میذارید.
جونگ کوک با لبهای جلو داده ناله کرد و جین لگدی بهش زد.
_تصورت رو از راحت بودن دوست دارم کوک؛ولی اگه انقدر حوصلت سر رفته یه چند تا دختر خوب سراغ دارم.

جین با خنده در حالی که یکی از ابروهاشو بالا برده بود،گفت و هوسوک و تهیونگ همزمان اعتراض کردند.
_پس ما چی هیونگ؟
_تو چرا دختر خوب سراغ داری؟
جین که مشعول فرار از ضربه های جونگ کوک و جواب دادنشون بود،پاسخی به دو پسر نداد و اونها هم بعد از مدتی خندیدن به مکنه و هیونگشون،پیش جیمین رفتند تا اینبار کمال گرایی او رو کنترل کنند!
______________________________

جیمین بعد از مدتی زل زدن به رپر مشغول کار،با لبخند وارد شد و او رو با بوسه ای روی گونش غافلگیر کرد.
_جیمینی.
یونگی با گونه های سرخ بهش خوش آمد گفت و جیمین همینطور که کنارش مینشست،نگاهی به برگه های زیر دستش انداخت.
_کار خوب بود؟
_آره نامجون امروز تقریبا همه چیز رو برنامه ریزی کرد.هنوز هم داره تو اتاق خودش کارا رو جفت و جور میکنه.
_آره،هوسوک هیونگ هم رفت پیشش.

چند دقیقه ای بینشون سکوت افتاد تا اینکه یونگی برگه ها رو عقب زد و صندلی جیمین رو سمت خودش کشید.
_خب تو چی؟پسرا میگفتن از صبح یکسره تمرین کردی.
_شما ها خیلی نگرانید هیونگ!بالاخره باید اشکالاتم رو درست میکردم.
_در واقع مشکلاتی که میگی وجود ندارن.
یونگی یادآوری کرد و جیمین چشماشو تو حدقه چرخوند.
_ببین جیم من واقعا نگرانتم...
_منم نگرانتم شوگایا.
_پس اگه درکم میکنی حواست به خودت باشه،اوکی؟
_اوکی.
جیمین با لبخند گفت و انگار که موافقتش قرارداد صلحی بینشون باشه،جو آروم شد.
بنابراین حدود یک ساعت رو،در حالی که شونه هاشون به هم چسبیده بود و انگشتاشون روی میز دنبال هم میگشتند،به کار گذروندند.

بالاخره جیمین طاقت نیاورد و همینطور که دستاشو رو قفل میکرد،سرش رو سمت صورت پسر بزرگتر برد اما همون موقع با وارد شدن کسی رنگش پرید و خودش رو مشغول برگه ها نشون داد.

_ببخشید یونگی شی...من...
_اتفاقی افتاده؟
یونگی با جدیت از پسر مضطرب پرسید.
_نه من فقط اومدم تا شما رو چک کنم.
_چک کنی؟
جیمین متعجب پرسید و پسر لبخندی عصبی زد.
_نه من...یعنی اومدم ببینم چیزی لازم دارید یا نه.

Lᴏᴠᴇ sᴛᴏʀʏWhere stories live. Discover now