_من به تو اعتماد کرده بودم مین یونگی!
_باورم نمیشه که گذاشتم پسرم کنار کسی مثل تو باشه.
_همیشه میدونستم که آخرش یه گندی میزنی.
_ازت متنفرم اوپا.تو هیچوقت الگوی مناسبی نبودی.یونگی دستاش رو مشت کرد و سعی کرد از حصاری که فن ها،خانوادش،خانواده جیمین و بنگ شی هیوک درست کرده بودند،بیرون بیاد.بدون وقفه میدوید تا از اونها دور بشه اما صداشون همچنان با قوت به گوش میرسید.
_یونگی هیونگ..
با شنیدن صدای ناله جیمین ایستاد و نگاهشو اطراف چرخوند.
_یونگی هیونگ..
دوباره صداش زد و قلب یونگی از غم توی صداش گرفت._جیمینا.
_من نابود شدم هیونگ.دیگه نمیتونم ادامه بدم.
_نه نه خواهش میکنم.کجایی جیمین؟
با پریشونی پرسید و دوباره مشغول گشتن اطراف شد.همون موقع با دیدن مردمی که در حال حمله بهش بودند،چشماش گشاد شد و فریاد بی صدایی کشید.سعی کرد هوا رو داخل ریه اش بکشه و بی درنگ برگشت تا از بودن جیمین کنارش مطمئن بشه.چشمای پسر کوچکتر بسته بود و یونگی خدا رو شکر میکرد که او از صداش بیدار نشده.در حالی که پرده ای از اشک چشماش رو شیشه ای کرده بود،دوباره دراز کشید و دستاش رو دور کمر جیمین حلقه کرد.کابوس هاش با بیشتر شدن شایعات دربارشون،شدت گرفته بود و یونگی گاهی گیج میشد که باید به چی برای نجات چنگ بزنه.آهی کشید و قبل از اینکه دوباره چشماشو ببنده،بوسه ی نرمی روی پیشونی دوست پسرش گذاشت.باید به جیمین چنگ میزد.باید برای جیمین قوی میموند...
دفعه بعد که یونگی از خواب پرید،ساعت هشت بود و چون میدونست بقیه اعضا هم تا نیم ساعت دیگه بیدار میشند،از تخت بیرون اومد و به آشپزخونه رفت تا آب بخوره.گرچه نیمه راه،با دیدن نامجون و جینی که ناراحتیشون از دور هم معلوم بود،مسیرش رو سمت اونا کج کرد.
_چیزی شده؟
با صدای خشداری پرسید و نگاه غمگین دو پسر سمتش برگشت.
_هی،اتفاقی افتاده؟
با نگرانی بیشتری پرسید و جین برای اشک نریختن،شروع به گزیدن لبش کرد._مسئله تهیونگه.مادربزرگش...
_جون بکن کیم نامجون!
با خشم گفت و نامجون چشماشو روی هم فشار داد.
_منیجر خبر داد مادربزرگ تهیونگ فوت کرده و جین هیونگ میگه نمیتونه بهش بگه.
یونگی به جین نگاه کرد اما پسر بزرگتر نگاهشو گرفت.
_من طاقت ندارم.
جین با یکدندگی گفت و نامجون آه کشید.
_میخواید جیمین رو بیدار کنم؟یونگی بعد از نیم نگاهی به اتاقشون،پرسید.
_آره.منم هوپی هیونگ و جونگ کوک رو بیدار میکنم.
نامجون گفت و با سر تکون دادن جین،هر دو از جا بلند شدند.
یونگی روی تخت دراز کشید و مشغول نوازش موهای جیمین شد.
_جیمینی بلند شو لطفا.
جیمین اما خودش رو از بغل یونگی کنار کشید تا شاید بتونه بیشتر بخوابه.
_جیمین باید بیدار شی.لازمه با تهیونگ حرف بزنی.با شنیدن اسم تهیونگ،جیمین هشیار تر شد و با چشمای خمار از خواب به یونگی خیره شد.
_چـ..را؟
یونگی قبل از گفتن موضوع لبش رو به دندون گرفت و سعی کرد آروم باشه.
_مادربزرگش فوت کرده.
جیمین صاف نشست و تند تند پلک زد.
_خدای من..میدونه؟
_نه.نمیدونیم چطور بهش بگیم.
_تو برو منم میام.
جیمین گفت و یونگی دوباره به هال برگشت.بعد از چند دقیقه،بقیه پسر ها هم اومدند و با پریشونی روی کاناپه نشستند.
YOU ARE READING
Lᴏᴠᴇ sᴛᴏʀʏ
Randomداستان عشقه چهار عضو بی تی اس...🏳️🌈🦋 ★COUPLE:تهجین،یونمین ★WRITER:@sookjinho ★GENRE:رمنس،ریل لایف،زندگی روزمره ★UP:کامل شده _میدونستی من هنوز نمیدونم چرا قبولم کردی؟ _فقط چون دوست داشتم.و چون اگه مغز از کار بیافته،هنوز اعضای بدن سالمن؛اما اگه...