*مقدمه*آدم دلش میخواهد یک شبهایی بعد از گذاشتن ظرفها در آبچکان آشپزخانه پتو را بکشد روی سرش و مثلِ ابربهار عمیقاً ببارد.
دلش میخواهد سقفِ بالای سر و یک تکه نان برای گرسنه نماندن و تنِ صحت و سلامتش را ندید بگیرد؛ اجازه دهد اشکهایی که در پسِ قلبش بویِ ناامیدی میدهد گونههای زردش را تَر کند.
آدم تابِ رنجها را ندارد.
عاقبت، یک روزی ردِ غصههایش را میگیرَد و میگریَد.
یک موقعیتهایی آدم را هُل میدهد در جِلد کودکی؛ دلش میخواهد پناه ببرد به شانههای نحیف لاجانِ مادرش گاهی!
دلش میخواهد زبریِ انگشتان کشیدهی او مماس شود با بافت لباس زخیمش!
دلش میخواهد یک لقمه نان پنیر و ریحان از دست کسی بگیرد و با شیرینیِ ته چهره فرد قورت دهد!
آدمها را در آغوش بِفشارید و بگذارید گردِ غمهایشان مثل شاخه بید بلرزد و پایین بریزد.
آنها، یک روز وقتی حتی فکرش به مغزتان گذری نمیاندازد، پس از اینکه تهِ فنجانِ قهوهی ماسیده شده را میسابند، لایِ پتوی بوی اشک گرفتهاشان برای همه وقت رخت از این دنیا میبندند.
آدمها را به داد برسید!جدا از اینها، من هستم که الان شبیه به آدمیزاد نیست. بدنم مثل یک تخته سنگ خشک شده است؛ انقدر عرق کردهام که میترسم بوی بد تنم سالن را بردارد. وقتی در خانه بعد از انجام تشریفاتی که من را فردی عاقل و مورد قبول مادرم به نمایش میگذاشت، دستم به سمت یکی از شیشههای عطر دراز شد، دستم را کشید و به گفتن دیر شده است اکتفا کرد. من هم دیگر بیخیال عطر زدن شدم.
نگاهم را به اطراف چرخاندم؛ اما باز هم تنها یک نفر را حریصانه نگاه کردم. صدایی میآمد... صدای یک شعر، یک آواز، یک نغمه، زیبا بود.
او پشت به من ایستاده؛ اما من این را میدانم که در شب سیاه تاکسیدوی دنباله دار و خوش دوختش، پیراهنی به سفیدی و خیرهکنندگی ماه میدرخشد.
نمیدانم به کجا خیره است؛ اما انگار دنبال صدا میگردد. گیج و پریشان به نظر میآید.
خیره میشوم به موهایش، موهای سیاهی که زیر نور لوستر برق میزد. نه مثل موهای اصلاح نشدهی من که از چنگ خوردنهای مداوم وز شده و پوست صورتی مایل به خاکستری سرم از لابهلای آن پیداست.
صدا نزدیکتر میشود. شاید هم زیادتر... او با سمفونی زیبای صدای زن میرقصد، چرخ میخورد و لبخند میزند؛ اما این شعر مثل شعر خواب میماند. نه شعری برای رقص، نه شعری برای لبخند، غمگین است، خوابآور است؛ اما او میرقصد و من حریصانه نگاهش میکنم.میایستد. آرشه و ویولن را در دست میگیرد. با صدای زن مینوازد؛ او مینوازد و میچرخد و زن میخواند... من هم تماشا میکنم!
ژست نفسگیر او از اینجا که من نشستهام، روی مرکزیترین صندلی سالن، حیرتانگیز است. حرکاتش آرام و با طمانینه است؛ اما طولی نمیانجامد که آرامش جایش را به حرکات تند و خشن میدهد. شانههایش تکان میخورد، سرش تکان میخورد، زانوهایش تکان میخورد، تکانهایی دیوانهوار!
گویا بخواهد از غل و زنجیر خلاصی یابد.کفر است؟ نمیدانم... اما دلم میخواهد مثلِ یک آهنربایِ عروسکی که به در یخچال میچسبد و یادداشتِ روزانه را نگه میدارد؛ تنِ خمیریام را شَتک کنم رویِ سیب گلویش و پنج دانگ و نصفی از حواسم را فیالفور بزنم به نامش...
نیم دانگ دیگرش هم پیِ خوده عاشق پیشهام باشد که زیر بار سقف چانهاش دوام بیاورم.
و او، دَم به دقیقه آب گلویش را قورت بدهد و جایِ برآمده من را متشنج و نا امن کند به شمآرشِ چهار پلک زدن.
من هم مدام از سره حوصله رفته با انگشتانم وجب به وجب از سیبِ گلویش تا قفسه سینهاش را متراژ کنم و وسطهایِ راه به صِرافت بیوفتم، که وجبهایم میزان بودهاند یا نه؟!
آنقدر در رفت و آمد میانِ سیب گلو و قفسه پهنِ سینهاش باشم که پوستِ گندمی مانندش به مور مور بیوفتد!
اما بهتر است به نگاه کردن از راه دور اکتفا کنم. همین هم جای شکرش باقیاست. باید برای هرچیزی شکرگزار بود. حتی آرزوهای دست نیافتنی. شاید هم یافتنی.ناگهان سکوتی سالن را در بر میگیرد. او ایستاده است؛ از ابزار خود دست کشیده و دیگر نمینوازد. صدای شعر نمیآید. صدای زن نمیآید. او هم مثل من متعجب است.
او میخندد، دیوانهوار... اینبار دندانهایش هم برق میزد. بار دیگر آرشه را بالا آورده و آرام مینوازد. مینوازد و میخواند و میرقصد.
صدایش! صدایش زیبایی خاصی دارد. اسم شعرش را چه بگذارم! نمیدانم...صدای غم میآید. در این میان پسر بچهای است که انگشت اشارهاش را جلوی بینیاش گرفته است و همه را دعوت به سکوت میکند.
بوی خاک میآید. و در آخر...
صدای جیغ و گریه و نفسهایی بریده، بریده!از همان روز اول هم به نظرم آدم عجیبی بود. عجیب و زیبا.
شاید اسم شعرش را پیدا کردم. چه بود؟ آها...لالایی!
***
سخن نویسنده:
سلام دوستان.
لطفا مقدمه رو با دقت بخونید...این فیک یه فیک ساده و در عین حال پیچیدست. سعی کردم بیشتر به زندگی معمولی و واقعیت سوقش بدم. ادبی نوشته شده و امیدوارم حوصله کنید و بخونید.
ممنون از همه.
YOU ARE READING
LULLABY
RomanceWRITER: UNKNOWN NAME: LULLABY COUPLE: ZIAM GENRE: SOCIAL, ROMANCE, MEDICAL «پرتگاهها در زندگی واقعیت دارند، سقوط از آن برای چندین بار هم واقعیاست؛ از زندگانی که در آن درد کم و بیش است؛ بایستی تردید داشت! زندگی؛ هیچگاه شادکامی را تسلیم آدم نمیکند.»