PART,03

31 11 20
                                    

*پری دریایی

دردِ صورت و زانو مرا در ساعتی از روز که آفتاب حتی تا نیمه‌های راه را هم طی نکرده بود به خانه‌ی ادوارد و جولیا کشاند. او ابتدا با یکی از شیرینی‌های خانگیِ مخصوص‌اش که مانند یک لایه بتونه از شکلات پوشیده شده بود و لیوانی آب پرتقال تازه و خنک عمل پذیرایی را به جای آورد و بعد بساط ناهار را تدارک دید. حالا پشت میز نشسته و قیافه‌اش درهم و گرفته بود. من، ادوارد و حتی سه تفنگدار زیر چشمی نگاهش می‌کردیم. وقتی می‌دید کمی سخت غذا می‌خورم بغض می‌کرد و دهانش مانند کودکی که شمع تولد را فوت می‌کند جمع می‌شد. مرا حساسیت‌های بی‌مورد نسبت به بیماری‌ام آزار می‌دهد. او هم این را می‌داند، بنابراین سکوت می‌کند و عاقبتِ این خودداری لب و لوچه‌ی آویزان است.

لباسش توجهم را جلب کرد... تاپ سفیدی با طرح یک نیلوفرِ آبی که انگار با خمیرِ نان درست شده بود و زیر آفتابی که از شیشه‌های سالن می‌تابید مثل نور آبی و محوِ شعله‌ی کبریت برق می‌زد.
یاد آشپزخانه‌ای افتادم که همیشه بوی وانیل و پنیر در فضایش می‌پیچید. برخلاف اینجا آفتاب از پشت شیشه‌های رنگی به ما می‌تابید. پدر و مادر دو سر میز و من و جولیا روی صندلی‌های کناری، مقابلِ هم می‌نشستیم. انگشتان مادر وقتی روی نان‌های سفیدِ صبحانه کره و مربا می‌مالید ارغوانی بود و پدر روزنامه‌ی قرمز رنگی را ورق می‌زد. ما هم وقتِ ناهار بشقاب‌هایمان را به این طرف و آن طرف می‌بردیم تا رنگی شوند... سبز، زرد، آبی، بنفش. آنقدر بازی می کردیم و شکلک درمی‌آوردیم که غذا از دهن می‌افتاد، اما برای ما هنوز سحرآمیز بود. پدر می‌گفت، «تا وقتی رنگ دارد خوشمزه است.»
بزرگترین جعبه‌ی مدادرنگیِ دنیا در خانه‌ی ما بود.

متوجه شدم مدتی است بی‌اختیار بشقابم را به چپ و راست کج میکنم؛ رنگ نداشت اما به سبب انعکاس، نور سفید و تیزی روی صورت جولیا انداخته بود.
نگاهش کردم... می‌خندید؛ با بغض.
خندیدم. مثل آن وقت‌ها ادایش را درآوردم و بغض او ترکید... درحالیکه به جای هق هق گریه پژواک صدای قهقهه‌اش سالن را برداشته بود.

***

صدای پسرها از اتاق می‌آمد. «هوهو» را منظم و با فاصله‌های یکسان ادا می‌کردند. گاهی هم توی فلوت یا شیپور می‌دمیدند. حدس می‌زدم رگ سرخپوستی‌اشان باد کرده باشد.
جولیا با بدخلقی به من زل زده بود. توقع بی‌جا داشتم که خیال می‌کردم بعد از تمام آن خنده‌ها و شوخی‌ها سر میز ناهار، از خیر و شر این ماجرا خواهد گذشت... او دست بردار نبود.
ادوارد که کانال‌های تلویزیون را بالا و پایین می‌کرد بلند خندید.

- چرا اینطوری نگاهش میکنی عزیزم؟ ترسید!

- اجازه دادن اون مردِ دیوانه بدون توضیح راجع به گندی که زده بره؟!

- اون مردِ دیوانه توضیح داد.

- و رفت! بیمارستان هم پیگیر نشد.

LULLABYWhere stories live. Discover now