*چوبِ جادو
میایستد جلوی آینهی قدیِ گوشهی اتاق. تا سی و چهار سالگی جوانی روی صورتش شناور بود، ولی بعد غرق شد. پیر شد. کافر شد. خدا مثل بادکنکی ترکید و خردههایش زیر آواری که از او به جا مانده بود ماند. لیام پین میگفت باید برای هر چیز کوچکی شکرگزار بود. قبول، اما چه چیز کوچکی؟ *شما یک چیزی، یک چیز کوچکی نشانم بدهید تا خدا را بابتش شکر کنم. شاید اگر مرا، چیز کوچکی که توی زندگی دست و پا میزند را به خدا نشان دهید کارسازتر باشد* مدتها بود به خدا فکر نمیکرد. به اندازهی کافی مشغله داشت، اما لیام پین با یک جملهی ساده او را به یاد خدایی انداخت که در گذشته زیاد به سراغش میرفت. لیام پین... لبخند میزند. بعضی اوقات از او خوشش میآید. شاید هم فکر میکند که از او خوشش میآید. اصلاً خوش آمدن چطور بود؟ آخرین بار از چه کسی یا چیزی خوشش آمد؟ لبخندش آرام آرام جمع میشود. نه! نباید فکرش را به کسی متمرکز کند. خوش آمدن وقت گیر است و حواسپرتی میآورد. از دست خودش، لبخندش، چشمانش عصبانی میشود. عصبانی شدن چطور بود؟ لابد آدمها با خودشان بلندبلند حرف میزدند، سرشان را به دیوار میکوبیدند، فریاد میکشیدند، مشروب میخوردند، شیشهها را میشکستند، اما... او سکوت میکرد و حتی دلش نمیخواست کاری انجام دهد.
به لباسهای سیاهش دست میکشد. باید به بیمارستان برود. برای خوابیدن فرصت ندارد.
خوابیدن چطور بود؟***
- مشکلی هست با معاونت مطرح کنید. بگید ساختمون پشتی رو بسازن بدن به شما. ایدهی مسخرهی ادغام غدد و اطفال پروندهاش قبلاً بسته شده. چرا دوباره با من تماس گرفتید؟ کمبود تخت به بچههای من چه ارتباطی داره؟ چرا باید آوارهی بخش غدد بشن؟ خودتون دو ساعت نمیتونید اونجا دووم بیارید. باید قطع کنم. حرف آخر! بچههای من از جاشون تکون نمیخورن. دیگه تکرار نمیکنم، ولی شما با خودتون تکرار کنید.
به تماس پایان میدهد. کاش میتوانست بد و بیراهی هم نثار مخاطبِ زبان نفهمش کند. به طرف ردیف صندلیهای راهرو رفته و کنار جولیا مینشیند.
- کاش یکم از نگرانیت برای بچههای مردم به مادرِ خودت قرض میدادی دکتر!
- از کجا میدونی نگران نیستم؟ نگرانی چه شکلیه؟ چه رنگی داره؟ شکلاتی، صورتی یا مشکی؟ چه بویی میده؟ مقیاس اندازه گیریش چیه؟ کدوم نابغهای اندازه گرفته و گفته مال تو بیشتره، مال من کمتر؟
- مسخره نکن! تو پزشک این بیمارستانی. چرا از نفوذت استفاده نمیکنی؟ چرا دست روی دست گذاشتی؟
- نفوذ؟! چه کلمهی شگفت انگیزی!
- میخوای باور کنم تو یه پزشک سادهای و نفوذی نداری؟
- ساده، گلگلی یا چهارخونه... به هیچ کدوم محض رضای خدا کلیه نمیدن خواهر عزیزم. باید منتظر بمونیم تا نوبتش برسه.
YOU ARE READING
LULLABY
RomanceWRITER: UNKNOWN NAME: LULLABY COUPLE: ZIAM GENRE: SOCIAL, ROMANCE, MEDICAL «پرتگاهها در زندگی واقعیت دارند، سقوط از آن برای چندین بار هم واقعیاست؛ از زندگانی که در آن درد کم و بیش است؛ بایستی تردید داشت! زندگی؛ هیچگاه شادکامی را تسلیم آدم نمیکند.»