*عوارض باراناز کابین آسانسور بیرون آمدم و اسکوتر را به مقصد استیشن راه انداختم. همه سخت مشغول کار بودند. با صدای بلند روزبخیر گفتم و در جواب چندین دندان براق دیدم. لبخندشان حالم را سر جا آورد. سوفی صندلیاش را به من داد و برایم قهوه و بیسکوئیت آورد... چشم آبیِ با ملاحظه! لیوان کاغذیِ قهوه را روبهروی صورتم گرفتم و به صدای تو دماغی اما دلنشینِ مایرا گوش سپردم.
- متاسف شدم وقتی دربارهی مادرتون شنیدم، حالشون چطوره؟
- متشکرم که پرسیدید. داره دیالیز میشه، تا چند ساعت دیگه هم میبریمش خونه.
مایرا اظهار خوشحالی کرد. چند لحظه بعد همه مثل مور و ملخ ریختند جلوی ما و سلام و روزبخیر تحویلمان دادند. سوفی هیجانزده پرسید:
- شما میدونید چه روزی رو برای بازدید از اینجا در نظر گرفتن؟!
- من از کجا بدونم؟
- شنیدم سرزده به بخشها میرن، خیلی استرس دارم.
- باید از قبل اطلاع بدن؟ مثلا جناب معاون شخصا تماس بگیره بگه سوفی میخوام بیام ببینم داری به بیمارستان من چه گندی میزنی!
- استاد! من که گندی نمیزنم.
- پس چرا مضطربی؟
- میگن معاون جدید سختگیر و بداخلاقه. از همه چیز و همه کس هم عیب میگیره.
- اگه دقت کنی و منظم باشی مشکلی پیش نمیاد.
نگاه معناداری به میز شلوغ و پر از برگه و پروندهاش انداختم. دیدم که از شرم لبش را گزید. مجسمهی نظم و ترتیب آمد ابرویش را درست کند، زد جفت چشمهایش را هم کور کرد. پروندهای برداشت، نتوانست نگهش دارد و افتاد جلوی پاهای من، خم شد تا برش دارد که صدای افتادن پروندهی دیگری آمد. دستم را زیر چانهام ستون کرده و نظارهگر تقلای بیهودهاش بودم که آخر سر همهی پروندهها پخش زمین شد، شلیک خندهی جمع به هوا رفت و خودش لبخند کج و کولهای زد.
- تو که اون پشتی... چرا میخندی؟ بیا جلو ببینم.
خیلیها آن پشت میخندیدند، اما چهرهی دختر برایم جدید بود. خواستم با این بهانه او را که مدام پشت این و آن خودش را قایم میکرد و زیرزیرکی مرا دید میزد، بکشانم جلو و سر صحبت را باز کنم. سرش به زیر و شانههای لاغرش از شدت اضطراب جمع شده بود.
- تازه واردی؟
سرتکان داد.
- یه چیزی باید داشته باشی به مساحت فاصلهی دندونها تا حلقت ضربدر طول چاک دهنت. یالا تکونش بده.
سوفی ریز خندید. تازه وارد دستپاچه شد و این بار به جای سر، زبانش را تکان داد.
- معذرت میخوام، خیلی هیجانزدهام.
YOU ARE READING
LULLABY
RomanceWRITER: UNKNOWN NAME: LULLABY COUPLE: ZIAM GENRE: SOCIAL, ROMANCE, MEDICAL «پرتگاهها در زندگی واقعیت دارند، سقوط از آن برای چندین بار هم واقعیاست؛ از زندگانی که در آن درد کم و بیش است؛ بایستی تردید داشت! زندگی؛ هیچگاه شادکامی را تسلیم آدم نمیکند.»