PART,13

41 7 0
                                    


*عوارض باران

از کابین آسانسور بیرون آمدم و اسکوتر را به مقصد استیشن راه انداختم. همه سخت مشغول کار بودند. با صدای بلند روزبخیر گفتم و در جواب چندین دندان براق دیدم. لبخندشان حالم را سر جا آورد. سوفی صندلی‌اش را به من داد و برایم قهوه و بیسکوئیت آورد... چشم آبیِ با ملاحظه! لیوان کاغذیِ قهوه را روبه‌روی صورتم گرفتم و به صدای تو دماغی اما دلنشینِ مایرا گوش سپردم.

- متاسف شدم وقتی درباره‌ی مادرتون شنیدم، حالشون چطوره؟

- متشکرم که پرسیدید. داره دیالیز میشه، تا چند ساعت دیگه هم می‌بریمش خونه.

مایرا اظهار خوشحالی کرد. چند لحظه بعد همه مثل مور و ملخ ریختند جلوی ما و سلام و روزبخیر تحویلمان دادند. سوفی هیجان‌زده پرسید:

- شما می‌دونید چه روزی رو برای بازدید از اینجا در نظر گرفتن؟!

- من از کجا بدونم؟

- شنیدم سرزده به بخش‌ها میرن، خیلی استرس دارم.

- باید از قبل اطلاع بدن؟ مثلا جناب معاون شخصا تماس بگیره بگه سوفی می‌خوام بیام ببینم داری به بیمارستان من چه گندی میزنی!

- استاد! من که گندی نمی‌زنم.

- پس چرا مضطربی؟

- میگن معاون جدید سخت‌گیر و بداخلاقه. از همه چیز و همه کس هم عیب می‌گیره.

- اگه دقت کنی و منظم باشی مشکلی پیش نمیاد.

نگاه معناداری به میز شلوغ و پر از برگه و پرونده‌اش انداختم. دیدم که از شرم لبش را گزید. مجسمه‌ی نظم و ترتیب آمد ابرویش را درست کند، زد جفت چشم‌هایش را هم کور کرد. پرونده‌ای برداشت، نتوانست نگهش دارد و افتاد جلوی پاهای من، خم شد تا برش دارد که صدای افتادن پرونده‌ی دیگری آمد. دستم را زیر چانه‌ام ستون کرده و نظاره‌گر تقلای بیهوده‌اش بودم که آخر سر همه‌ی پرونده‌ها پخش زمین شد، شلیک خنده‌ی جمع به هوا رفت و خودش لبخند کج و کوله‌ای زد.

- تو که اون پشتی... چرا می‌خندی؟ بیا جلو ببینم.

خیلی‌ها آن پشت می‌خندیدند، اما چهره‌ی دختر برایم جدید بود. خواستم با این بهانه او را که مدام پشت این و آن خودش را قایم می‌کرد و زیرزیرکی مرا دید میزد، بکشانم جلو و سر صحبت را باز کنم. سرش به زیر و شانه‌های لاغرش از شدت اضطراب جمع شده بود.

- تازه واردی؟

سرتکان داد.

- یه چیزی باید داشته باشی به مساحت فاصله‌ی دندون‌ها تا حلقت ضربدر طول چاک دهنت. یالا تکونش بده.

سوفی ریز خندید. تازه وارد دستپاچه شد و این بار به جای سر، زبانش را تکان داد.

- معذرت می‌خوام، خیلی هیجان‌زده‌ام.

LULLABYWhere stories live. Discover now