*روپوش
«متأسفانه آقای رابینسون به جلسه نمیرسند و کمیسیون جهت تنظیم صورت جلسه برای ابلاغ به مراجع بالا بدون حضور ایشان تشکیل خواهد شد. خانم لارنس به عنوان معاون آقای رابینسون حضور دارند و نتیجهی نهایی را گزارش میکنند.» این خبر، معاون سابقِ مارگارت ریورا، ریچارد کلارک را که درست کنار دست من نشسته بود حسابی کفری کرد. طوری به نشانهی تأسف سر تکان میداد انگار همانی نبود که مدام ما را غال گذاشته و به ریشمان میخندید. دل و دماغ نداشتم و اِلا با همان لحنی که میدانستم اصلاً دوستانه به نظر نمیرسد میگفتم، چیزی که عوض دارد گله ندارد.
آستین روپوشم کشیده شد؛ روپوشی که به احترام لورا از روی یک پیراهن آبیِ کمرنگ پوشیده بودم و نیاز جدی به اتو داشت. نیاز جدی؟ واقعاً یک نیاز جدی به حساب میآمد؟ من دختر هشت سالهام را از دست دادهام. برای این کارها وقت ندارم. باید بگردم ببینم کجای کار این علم پزشکیِ لعنتی میلنگد.
سوفی دوباره آستین روپوشم را کشید.- چی از جون این یک تکه پارچه میخوای؟
- حالتون خوبه؟
- خوبم.
- باید همینطور منتظر بمونیم؟
- نه دختر چشم آبی و مضطربِ من... نه همینطور بیحال و بیتوجه. طوری منتظر بمون انگار بابتش پول میگیری، وگرنه مجبورت میکنن عذرخواهی کنی.
- میتونم برم؟
- سوفی؟
- بله؟
- یک بار دیگه بگو!
- لطفا عصبانی نشید. من که کارهای نیستم.
دارم از استرس میمیرم. میتونم برم؟- الان میتونی، ولی اگه بری قلم پات رو خرد میکنم که دیگه نتونی.
- استاد؟!
- یواشتر! اصلا متوجه نیستی چشم آبی. یه دلیلی داره که تو امروز اینجایی.
- چه دلیلی؟
- ما دربارهی لورا حرف میزنیم و تو باید مثل یک دزد گوش بدی. شاید بخوای بدونی چرا دزد... چون دزد میدونه چی ارزش دزدیدن داره و چی نداره. تو اینجایی که یاد بگیری، ولی نه هر پرت و پلایی رو. به کسی نگو اینو از من شنیدی، اما خانمها و آقایون محترمی که در این اتاق دور هم جمع شدن ممکنه بین صحبتهاشون چرت و پرت هم بگن.
- حتی شما؟!
- امم... خب، اینو تو باید بفهمی.
- باشه.
- یه چیز دیگه... از تو میپرسن عملکرد دکتر پین رو چطور ارزیابی میکنی؟
- من میگم که شما وظیفهتون رو به خوبی انجام دادید. خیالتون راحت.
- این که میخوای خیال منو راحت کنی مهربونیت رو میرسونه چشم آبی، اما مسئله اینه که اونا باور نمیکنن.
YOU ARE READING
LULLABY
RomanceWRITER: UNKNOWN NAME: LULLABY COUPLE: ZIAM GENRE: SOCIAL, ROMANCE, MEDICAL «پرتگاهها در زندگی واقعیت دارند، سقوط از آن برای چندین بار هم واقعیاست؛ از زندگانی که در آن درد کم و بیش است؛ بایستی تردید داشت! زندگی؛ هیچگاه شادکامی را تسلیم آدم نمیکند.»