PART,14

54 7 0
                                    

با تکانی که باد به پرده‌ها می‌دهد، نگاهش به آن سمت کشیده می‌شود. دیگر نوری از میان پرده‌های ساده و تیره‌ به داخل نمی‌تابد. شب شده و هوای اتاق سرد است. از لحظه‌ای که خبر ازدواج پدرش با آن پیرزنِ طماع را شنیده یک شبانه روز می‌گذرد، اما هنوز نتوانسته حالت ناباور چشم‌هایش را از بین ببرد. لباس خوابی که از دیشب به تن دارد بوی ماندگی و عرق می‌دهد، موهایش سیخ شده و انگار با دندان‌هایش لوله‌های فاضلاب را جویده! اما در واقع ساعت‌هاست که چیزی نجویده. هر بار امیلی سعی می‌کرد لقمه‌ای به او بخوراند، با پرخاشگری و بدخلقی‌اش مواجه می‌شد. در نظرش بتی به مال‌باخته‌های از دنیا بریده شبیه بود. کم چیزی هم نیست؛ پدرش را باخته... تنها دارایی‌اش را!
به زحمت از تخت پایین می‌آید. ضعف دارد و روی پاهایش بند نیست. به طرف سرویس بهداشتی گوشه‌ی اتاق می‌رود. صورتش را که به سفیدی گچ است می‌شوید، موهایش را شانه می‌کند، دندان‌هایش را مسواک می‌زند و همان‌طور که به کابوس‌های دیشب و کابوس‌های احتمالی امشب فکر می‌کند از سرویس بیرون می‌رود، اما قدم از قدم برنداشته میخکوب می‌شود!

- ترسوندمت؟

احساس ترس و هیجان دارد، اما چیزی بروز نمی‌دهد. درست مثل پدرش در حفظ ظاهر استاد است. دستی به سر و صورت و لباس‌هایش می‌کشد. در همان حال نامحسوس نگاهی به اطراف می‌اندازد تا اتاق را از وجود اشیای غیر‌معمول برای یک دختر هجده ساله مانند بطری‌های بی‌نام و نشان و بسته‌‌‌های سفیدِ کوچکِ مغز خراب کن بررسی کند. با وجود دنیا دنیا دلخوری هنوز به شدت از پدرش حساب می‌برد. البته شک ندارد که او جیک و پوکش را می‌داند و خر خودش است! در هر حال دوست دارد ژست دخترهای سر به راه و منضبط را بگیرد.

زین با کف دست ضربه‌ای به تشک تخت می‌زند. بتی لحظه‌ای بعد روی همان نقطه کنار او می‌نشیند. بوی غذا شکم گرسنه‌اش را قلقلک می‌دهد و صدایش را بلند می‌کند. به دنبال منشاء آن عطر خوش، نگاهش را می‌چرخاند. روی میز چوبی کنار تخت یک بشقاب استیک آبدار، سس قارچ و نوشیدنی گاز‌دار به چشم می‌خورد. دلش از ضعف مالش می‌رود، اما اخم می‌کند و نگاهش را به کنجی می‌دوزد.

زین تکه‌ای استیک جدا کرده و مقابل دهان بتی می‌گیرد، اما او به دست دراز شده‌اش بی‌توجه است. یک دقیقه... دو دقیقه... و زین همچنان منتظر و بتی بیخیال است. می‌داند که پدرش کوتاه بیا نیست. دلش نمی‌آید او را اذیت کند و بیش از این منتظر بگذارد، بنابراین تکه را به دهان می‌گیرد و آرام آرام می‌جود.
زین دوباره مشغول بریدن می‌شود.
بتی می‌پرسد:

- واقعاً می‌خوای باهاش ازدواج کنی؟

- ...!

- چند وقته باهمید؟

- ...!

گوشت را به سس آغشته کرده و مجدد مقابل دهانش می‌گیرد.

LULLABYWhere stories live. Discover now