*بادبادک
انگلیس(لندن)
- مایکل!
کنار پنجرۀ کوچک و بیضی شکل رستوران قوز کرده. سعی دارد از روشناییِ لامپِ تزئینیِ بالای سرش نهایت استفاده را ببرد. میزهای کناری به نسبت آنهایی که در مرکزاند نور کمتری عایدشان میشود؛ چیزی در حد و اندازۀ نور شعلۀ شمع یا چراغِ بخیلِ خیابان. در عوض فضای رمانتیکتری دارند، که به کار او نمیآید.
دستش را روی عکس میگذارد. مثل یک سنگِ گرم حرارت دارد. آن روز هوا گرم بود، خیلی گرم. شاید اگر گوشهایش را تیز کند صداها را هم بشنود، صدای چکهی آب، صدای خش خش برگها پای درخت سیب یا حتی صدای...
«برو بالاتر، برو بالاتر»
«جلوی پاتو ببین پسر!»
«چیزی از لیموناد و کیک مونده؟»- مایکل!
عکس، آنها را، آن زن، مرد و پسربچه را به خوبی نشان میدهد. زیر یک درخت سیب نشستهاند. زن بلوز سفیدی که آستینهایش را بالا زده و دامن زرد کمرنگی که دور زانوهایش جمع کرده است پوشیده. مرد یک کلاه به سر و یک لیوان پلاستیکی در دست دارد. پسربچه پشتِ سرشان است. در عکس درست میان زن و مرد افتاده. دارد روی چمنها و به سمت آن دو میدود، یا شاید به خاطر خمیدگیِ زانوانش به نظر میرسد که در حال دویدن است. توی دستش، میان انگشتان کوچکش چیزی نگه داشته. معلوم نیست چه چیزی، اما او میداند که نخِ نازک بادبادک است. مرد با لبخند به زن، زن با لبخند به پسربچه و پسربچه با لبخند به دوربین نگاه میکند.
- مایکل! با توام.
سرش را بلند میکند. کلاهِ هودی روی صورتش سایه انداخته است. از میان همان سایه به ویلیام که کنار میز ایستاده، مینگرد.
- حالت خوبه؟
- آره.
- تو یک دروغ گویِ اصلاح ناپذیری!
- انتظار داشتی بگم نه؟
- نه.
- پس دهنت رو ببند.
- آدمهای نگران از این جور سوالها میپرسن.
- تو نگران منی؟
- انتظار داری بگم نه؟
- نه.
- پس دهنت رو ببند.
دوتایی میخندند.
ویلیام میپرسد:- همه منتظر جادوی امشبن. آمادهای؟
مایکل عکس و بریدۀ روزنامهها را به داخل پاکت قهوهای رنگ بر میگرداند.
- برای این لحظه، همیشه.
- برای خوندن چطور؟
- خوندن؟
- یه مشتریِ قدیمی و آدم حسابی گفت ازت خواهش کنم امشب بخونی. مطمئنم قصد داره روت سرمایه گذاری کنه. به نظر میاد ویژگیِ لازم رو برای خواننده شدن داری.
YOU ARE READING
LULLABY
RomanceWRITER: UNKNOWN NAME: LULLABY COUPLE: ZIAM GENRE: SOCIAL, ROMANCE, MEDICAL «پرتگاهها در زندگی واقعیت دارند، سقوط از آن برای چندین بار هم واقعیاست؛ از زندگانی که در آن درد کم و بیش است؛ بایستی تردید داشت! زندگی؛ هیچگاه شادکامی را تسلیم آدم نمیکند.»