*م میشه گفت مرد
زین رابینسون برایم تعیین تکلیف کرده بود و من داشتم مثل یک کودکِ حرف گوش کن تکالیفم را انجام میدادم. مادرم میگفت ،«تو همیشه حرف گوش کن بودی. به دنیا که آمدی، هر روز نزدیک بود بمیری. جولیا با همۀ کودکیاش متوجهِ مشکلِ بزرگِ برادرِ کوچولویش شده بود و حرفهایی میزد:
«بیچاره، نمیخواهد در این دنیا بماند.»
«به نظرش پیش ما به او خوش نمیگذرد.»
«دوست ندارد یک خواهرِ بزرگتر از خودش داشته باشد. شاید فکر میکند زورگو و بداخلاقام.»
یک روز وقتی او را به دیدنِ تو آوردیم، کنارت نشست و گهوارهات را تکان داد، بعد بغض کرد. آن وقت با صدای لرزان و لحن کودکانهاش شعر خواند.
«خ میشه گفت خواهر مهربون شبیه مادر مراقبته تا آخر دوستت داره قدِ یه عالم»
قبل از رفتن روی نوک پا به سمتت خم شد و گفت ،«خوب شو بچه گربه.» تو به حرف خواهرِ بزرگترِ کوچکات گوش کردی. از فردای آن شب به زندگی چسبیدی و ماندنی شدی. انگار از چیزی مطمئنات کرده بودند، مثلا از اینکه یک نفر تا آخر دنیا مراقبت است.
پدرم در این رابطه میگفت ،«تو اغلب به شکل نگران کننده و اعصاب خردکنی حرف گوش کن بودی. در یکی از دعواهایتان با جولیا، او فریاد کشید، «گم شو» و تو به مدت یک شبانه روز گم شدی. عاقبت همسایۀ دیوار به دیوارمان در حالیکه پشت یک بوته با چند علف هرز ور میرفتی غافلگیرت کرد. یا یک بار که حسابی توی دست و پای مادرت بودی، او در جوابِ «حوصلهام سر رفته، چی کار کنم»ات تشر زد، برو بپر توی دریاچه، و تو واقعا پریدی توی دریاچه.
آن وقتها فکر میکردم از لجات دست به این کارها میزنی تا ما را بابت طرز حرف زدمان تنبیه کنی، اما بعدها متوجه شدم که چنین نیتی نداشتی و فقط کنایهها را نمیفهمیدی.»
تکالیفم تقریباً تمام شده بود. به پاسِ زحماتِ این چند ساعت، خودم را به یک چای سرد و شیرینیِ پاپیونیِ خوشمزه دعوت کردم. شیرینیهای تریای بیمارستان زیر دندانهایم مثل لیوان یک بار مصرف صدا میداد، برخلافِ شیرینیهای جولیا که به نرمیِ خمیر نان بود. خردهها را از روی میز جمع کردم و بیرون رفتم. شب از نیمه گذشته بود و راهرو را نورِ ملایم چند چراغ سقفی روشن نگاه می داشت.
وقتی از مقابل یکی از اتاقها رد میشدم صدایی شنیدم. قدمهای رفته را برگشتم و گوش تیز کردم.- ب... ب... ب...
تیموتی! صدای تیموتی بود. او ذاتاً لکنت داشت، اما به نظرم رسید در این لحظه شدیدتر شده. ابتدا فکر کردم شعری که روز قبل با هم تمرین کرده بودیم را میخواند، شعرِ الفبایِ مورد علاقۀ من و جولیا.
«ب میشه گفت بچه
ناز و خوشگل و عزیز
با دو دست کوچولو
با پاهایی خیلی ریز»اما چرا این همه لرزان و ترسیده؟! چرا این وقتِ شب؟!
YOU ARE READING
LULLABY
RomanceWRITER: UNKNOWN NAME: LULLABY COUPLE: ZIAM GENRE: SOCIAL, ROMANCE, MEDICAL «پرتگاهها در زندگی واقعیت دارند، سقوط از آن برای چندین بار هم واقعیاست؛ از زندگانی که در آن درد کم و بیش است؛ بایستی تردید داشت! زندگی؛ هیچگاه شادکامی را تسلیم آدم نمیکند.»