آهسته به پشت دیواره ی مخفی گاه اونا رفتم و بعد از چک کردن اطراف از دیوار بالا رفتم و وارد اونجا شدم و
به دیوار تکیه داده بودم و به نفس نفس افتاده بودم ... صدای افراد گروه تروریستی رو میشنیدم ... داشتن ... اونا...اونا...داشتند...داشتند راجب...راجب... جنسن حرف میزدند...°اون پسر خوشگله به حرف نیومد ؟
•نه انگار از سنگه ... هرچه قدر هم میزنیش به حرف نمیاد
°حالا کجاست ، هنوز تو اون اتاق بازجویه ؟
• آره...
°کی پیششه ؟
° هیچکی اما الان رابرت رو میفرستم پیشش...اونا حرکت کردند آهسته در حالی که به دیوار داده بودم به راه افتادم ... آهسته ... گام پشت گام...اونجا مثل قبرستان ساکت بود ... درحالی که به در تکیه داده بودم و اطرافو میدیدم وارد اونجا شدم...عقب عقب وارد شدم و به محض ورود درو بستم ... نفس عمیقی کشیدم و به در تکیه دادم ...
- کی اونجاست ؟
جنسن اونجا بود...بهش نزدیک شدم دستاشو باز کردم و جلوی پاهاش نشسته و پاهاشم باز کردم ... به محض باز کردن دستش چشبند رو برداشت و
جنسن : جرد ... تو ... چه طور منو پیدا کردی ؟
جرد : خوبی ؟ خدا لعنتشون کنه چه قدر صورتت زخمی شده ، چه قدر زدنت...بلند شدو و با انگشتم خون روی لب هاش رو پاک کردم و
جرد : باید بریم تا نیومدند ...
دستشو گرفتم و به سمت در رفتم ... درو باز کردم به بیرون نگاهی انداختم و بعد از دیدن اینکه کسی اونجا نیست ، با جنسن به بیرون رفتیم...اما...به محض این که پامون رو بیرون گذاشتیم صدای خشاب اسلحه ایی ما رو وادار به ایستادن و نگاه کردن به عقب کرد ... جنسن رو به آغوشم فشرده بودم ...
جرد : رابرت ؟
جنسن : چی ؟
جرد : تو رابرتی آره ؟ رابرت داونی جونیور ؟اون رابرت بود تفنگشو بالا تر برد و به ما نگاه کرد
رابرت : منو از کجا میشناسی ؟
جرد : کریس، سباستین اونا همه جا رو دنبالت گشتند اونا به ارتش پیوستند تا نجاتت بدندرابرت لبخندی زد ... لبخندی لرزان ...
رابرت : از کجا بدونم راس میگی ؟
جرد : چرا باید دروغ بگم ؟
رابرت : تا بزارم بری
جرد : نه ... نه رابرت باور کن راست میگم...اگه تو و سباستین و کریس تو یتیم خونه با هم نبودید ؟
رابرت : پس چرا خودشون نیومدند ؟
جنسن: اونا با من اومدند تا از سلامت تو مطمئن شند و نجاتت بدند اما .. اون...فراد مارو گرفتنداون باور کرد ، من بودم به این زودی باور نمیکردم باور کردن اون یعنی سختی زیاد تو زندگی ...
جرد : باهامون بیا
رابرت : میام اما ... افراد زیادی اینجا اسیر هستند ... نمیشه تنهاشون گذاشت باید کمکشون کنیم
جنسن : خطرناکه...
جرد : اونا انسانند جن...باید کمکشون کنیم
جنسن : باشه جی...جنسن بازوی منو بغل کرده بود
جرد : رابرت اونا کجاند ؟ اُسرا کجاند ؟
رابرت : توی اتاق بازجویی همونجایی که این ...رابرت به جنسن اشاره کرد
رابرت : این اونجا بود ... یه در دیگه قرار داره که اسیر ها رو اونجا نگه میدارند ...
جرد : بریم ...داخل اتاق بازجویی شدیم ... رابرت پشت در ایستاد تا کسی داخل نشه یا هم اگه خواست بیاد حواسش رو منحرف کند
به سمت اتاق رفتم و درو باز کردم...چند قدم به جلو برداشتم و...گوشم صوت میکشید ... درد...درد داشتم...شکمم میسوخت ... من تیر خوردم...
...
جرد وارد اتاق اسرا شد من حواسم به رابرت بود که ... صدای شلیک ... یه تروریست اونجا بود ... اون به جرد تیر زد به جرد من ... اون لعنتی کنار در ایستاده بود ... منم با چاقو حسابشو رسیدم به سمت جرد رفتم که روی زمین افتاده بود و ازش خون میرفت ...
جنسن : جرد ...
جرد : جن...س..ن...اشک جلوی چشمامو گرفته بود کنارش زانو زدم ... جرد ... جرد من تیر خورده بود و خونریزی داشت ... دستمو روی جای گلوله گذاشتم و خون ... دستم خونی شد ... خون عشقم روی دستم به حرکت در اومد ...
صدای رابرت رو شنیدم که از اتاق خارج شد و
° صدای چی بود ؟
رابرت : دارم ازش اعتراف میگیرم
° آفرین رابرت تو فوق العاده ایی ... اگه چیزی فهمیدی خبرم کن
رابرت : باشهرابرت درو بست و به سمت ما اومد
رابرت : تو تیر ... خوردی
گریه میکردم سر جرد روی پاهام گذاشتم از دهنش خون میمود
جنسن : جرد...تورو خدا ترکم نکن ... جرد
جرد : برید ... تورو خدا برید...
جنسن : تحمل کن تورو خدا ...
جرد : برو...توروخدا برو...
جنسن : نه من تنهات نمی زارم...
جرد : بروووووووو...ببرش رابرت ... عشقمو نجات بده...رابرت به سمتم اومد و منو بلند کرد
جنسن : نهههههههههههههههههههههههه
از دست رابرت خودمو بیرون کشیدم و به سمت جرد رفتمجنسن : صبر کن رابرت ، شرط آخرم اینه...باهام بیا توروخدا...تو تیر خوردی
جرد : اونا الان میان...بریدتوروخدا... توروخدا ببرش رابررررتتتتت...
جنسن : نه من بدون تو جایی نمیرم ...
جرد : جن...توروخ...جن...جرد شروع به سرفه کرد و خون از دهانش به بیرون فوران کرد...چشماش پر از اشک بود
جرد : خیلی...دوست...دار.................
جنسن : منم...جی....نفس بکشتکونش میدادم اما...اون...اون...جرد من رفته بود روحش به آسمون اوج گرفته بود...اون رفته بود...اون رفت و منو تنها گذاشت...
جنسن : توروخدا...جرد...جی...برمیگردم دنبالت قول میدم...جی قول میدم...
رابرت بلندم کرد...تموم صورتم از اشک خیس بود ... چهطور میتونم ازش دل بکنم...جرد اون تموم منه...اون خود من بود...
مردمو نجات دادیم ... مخفیانه از اون جهنم بیرون زدیم...اما من ... من نصفی از وجودمو اونجا جا گذاشتم...جردمو...جسم جرد من اونجا موند...
#S_M_H
YOU ARE READING
عشقممنوعه❌Unholy love
Fanfiction📌وضعیت: پایان یافته.⌛🖤 کشیشی که عاشق کسی غیر از خدا شد🖤🥀 به نام پدر پسر و روح القدوس... از کلیسا بیرون زدم ... گریه میکردم ، اشک از چشمانم چون آبشاری به پایین میریخت ، نمیتونستم ادامه بدم ، روی زمین نشستم و هق هق میکردم ، پیراهنه کشیشیمو توی تنم...