e✝️22

11 2 0
                                    

من جنسن هستم...جنسن اکلس ...عشقم الان توی اتاق عمله ... یا مسیح یا خدا ...خدایا تورو خدا حالشو خوب کن ...

روی صندلی داخل راهرو نشسته بودم و مقداری خم شده بودم رو دستام توی هم قفل کرده بودم...
در همین حالت بودم که دکتری از داخل اتاق عمل بیرون اومد و کنارم نشست و

دکتر : شما باید اکلس باشد درسته ؟
جنسن : بله...
دکتر : عمل موفق آمیز بود فقط...عه آقای اکلس میدونید که اون گروه تروریستی  روی همسرتون آزمایشاتی انجام دادن...
جنسن : آره...
دکتر : میدونید من تا الان چنین چیزی ندیده بودم...میدونید جرد ...اون...بهراحتی می‌تونه بمیره اما شاید تو بتونی نجاتش بدی...

قلبم تند تند میزد...به دکتر چشم دوختم و

جنسن : یعنی چی ؟
دکتر : نمی‌دونم چه طوری بگم اما...آقای اکلس سلول های بدن جرد جوری شده که سعی می‌کنه از اجتماع دوری کنه و بعد از اون سلول ها همدیگه رو تجزیه میکنندو سیستم ایمنی بدن جرد از هم می‌پاشد و اون میمیره...

اشک از چشمام به پایین غلتید

جنسن : میمیره ؟
دکتر : شاید بتونی نجاتش بدی...اکلس سعی کن اونو به جامعه برگردونی در اون صورت اگه...اگه جرد...اگه اون...اونم مرد تو تلاشتو کردی و قبل از مرگش بهش زندگی دادی...

از صندلی بلند شدم تند تند نفس می‌کشیدم دستمو به سمت موهام بردم و بعد روی دهنم گذاشتم...دستمو برداشتم و

جنسن : این دروغه نه ...توروخدا بگو دروغه توروخدا...توروخدا

جوری گریه میکردم که حتی میتونم بگم فرشته ها و خدا هم به حال من گریه کردند

دکتر : ۳۰ روز فرصت داری...جرد رو از در پشتی اتاق عمل به icu بردند... برو شاید بهوش اومده باشه...

دکتر رفت...به دیوار تکیه دادم و نفس عمیقی کشیدم و سرمو تکون دادم و با بغض فریاد کشیدم

جنسن : لعنتی... لعنتییییییی...

...
اشک هامو پاک کردم نباید جرد میفهمید که من گریه کردم... به سمت اتاقی که جرد توش بود رفتم...جرد با دیدن من خنده ی بی‌حالی کرد و

جرد : جن...

صداش آهسته و با بغض بود...به سمتش رفتم توی جاش بلند شد و مقداری خوشو بالا کشید و

جرد : بیا اینجا...

رفتم و کنار تخت جرد نشستم ...

جرد : گریه کردی ؟
جنسن: نه...
جرد : دروغ نگو...من میمیرم...جن من میمیرم اما تو نباید ... نباید حتی یه تارمو از سرت کم شه...

شروع به گریه کردم و با بغض گفتم...

جنسن : نه...نع نع تو نباید بمیری...

جرد دستمو گرفت و 

جرد : آدما از سرنوشت خبر ندارن اینو که میدونی...میدونی اصلا شاید من همین الان بمیرم و حتی نتونم جملمو کامل کنم..
جنسن  تو نباید بمیمیدونی جرد دستشو لپ و گونه ام گذاشت و من سرمو به سمت دستش هم کردم و دستشو بوسیدم...

جرد : جنسن تو باید بری ... وگرنه بعد از من داغون میشه...
جنسن : من هیچ‌جا نمیرم جرد هیچ‌جا...من می‌خوام کمک کنم زنده بمونی
جرد : این خارج از امکانه
جنسن : عشق همه چیز رو ممکن می‌کنه...

لبمو به سمت لب جرد برد و عطش سه سالمو از بین بردم...میبوسیدمش و اونم منو میبوسید...گریه میکردم ...گریه میکرد...

مقداری گذشت پدر جفری به همراه ایلیا و النا و گیتاری که گفته بودم بیاره تا با جرد آهنگ بزنیم به بیمارستان آمدند و

پدر جفری : جرد پسرم...هنوزم باورم نمیشه...
ایلیا : پدر فقط خداوند میدونند که چه قدر دلتنگ شما بودیم
النا : خیلییییییی دلمون برات تنگ شده بود...

جرد خنده ی بی‌حالی کرد و من هم در حالی که دست به سینه به دیوار تکیه داده بودم به اونها نگاه میکردم و می‌خندیدم ...اما...چه خنده ایی تموم فکر من مشغول جرد بود چه طور میتونم بدون اون زنده بمونم...چه طور میتونم نجاتش بدم ...چه طور...

پدر جفری : خوب پسرم دیگه هوا داره تاریک میشه تو هم که فردا مرخص میشی ...پس جنسن امشب پیشته ... پس من بچه ها رو میبرم خونه...فعلا...

پدر جفری جرد و بعد من رو به آغوش گرفت و بعد کنار در منتظر النا و ایلیا موند و

ایلیا : بای بای بابا هام...
النا : بابای...

النا و ایلیا پس از بوسیدن گونه ی جرد و من به دنبال پدر جفری رفتند...

آهسته رفتم و کنار تخت جرد نشستم و

جنسن : جرد خوبی ؟
جرد : تا تو پیشمی آره...
جنسن : چیزی میخوای برات بخرم ؟
جرد  مثلاً چی ؟
جنسن : عههه نمی‌دونم ...
جرد : نه عزیزم من چیزی نمی‌خوام فقط می‌خوام تو کنارم باشی...

توی دلم فریاد میزدم این خواسته ی منم هست اما...همیشه آدم ها به خواسته هاشون نمی‌رسند...
چشم های جرد خیلی خسته بود...آروم گونشو نوازش کردم و

جنسن : جرد بگیر بخواب خیلی خسته ای...
جرد : تو هم خسته ایی
جنسن : تو بخواب منم می‌خوابم...

جرد خنده ی کوچیکی کرد و آروم چشماشو بست...

#S_M_H

عشق‌ممنوعه❌Unholy loveWhere stories live. Discover now