چیزی رو که شنیدم باورد نکردم....یعنی چی ؟ من ....من خودم مرگ جرد رو دیدم ......یعنی چی ؟ .....خدایا درست شنیده باشم.... لطفاً....
سباستین : جنسن....جرد...جرد...زندست.......
چشمام پر اشک شد ....به من من افتادم
جنسن : چه طور ممکنه ؟
سباستین : منم نمیدونم....کریس گفت اون زندست....وقتی به پادگان دشمن حمله کردند جرد بین اسرایی بوده که روشون آزمایش غیر انسانی انجام دادند....بلند شدم و
جنسن : یعنی جرد زندست...جرد...جرد من...من خودم مردنش و دیدم...اون جلوی چشمام پرکشید....چه طور ممکنه....خدایا شکرت...شکرت که جواب دعا هامو دادی............
از خوشحالی به گریه افتادم......
سباستین : جنسن .... حال جرد خوب نیست باید بریم پیشش...
جنسن : یعنی چی که خوب نیست ...
سباستین : نمیدونم...فقط...
جنسن : جرد ... جرد نکنه...
سباستین : نمیدونم ...سباستین به گریه افتاد و باعث گریه ی جنسن هم شد
سباستین : باید بریم ...
کاپشن سبزلجنی ام رو پوشیدم و همراه سباستین سوار ماشین شدم و...
گریه میکردم... یعنی چی ... جرد اگه زندست چرا حالش بده...با عشق من چکار کردند اگه ... جرد...جرد پادلکی...
از پشت شیشه به بیرون نگاه میکردم ... خاطراتم با جرد جلوی چشام بود و گریه میکرد یاد...یاد فردای ازدواجمون افتادم...
...
ساعت ۱۰ صبح بود روی تخت غلط زدم به سمتی که جرد خوابیده بود...جاش خالی بود ... از روی تخت پایین اومدم استرس داشتم نکنه من خواب دیده بودم نکنه جرد ازم خاستگاری نکرده و الان با من ازدواج نکرده نه... از ترس همونطوری لباس تنم نبود به سمت راهپله رفتم و به سمت پایین خم شدم و...جرد...جرد درحال آشپزی بود ...موهای بلد لختش با بخار غذا جابه جا میشد...جرد : تا کی میخوای برهنه اونجا بایستی و منو دید بزنی ؟
تعجب کردم جرد داشت آشپزی میکرد...چه طور متوجه ی من شد
جنسن : جی...
جرد سرشو بلند کرد و به من نگاه کرد...چشمای هفت رنگش...وای خدای من چقدر دلتنگ اون چشمام...
جرد : عشقم برو حموم و زود برگرد که غذا درست کردم...
به نرده ی راهپله تکیه دادم و با حالتی لوسی بهش گفتم
جنسن : من بدون عشقم حموم نمیرم...
قشنگ دیدم که جرد سرخ شد ... زیر چشمی به من نگاه کرد و
جرد : جن...
دلم میخواست همهی لحظه های زندگیم با اون باشه حتی وقتی یه ثانیه ازم دور میشد قلبم درد میگرفت...
جنسن : لطفاً...
لبامو به حالت غمگین جلو دادم و جرد با دیدن من چشماشو مظلوم کرد و
جرد : برو که اومدم....
از خوشحالی قهقه زدم و به سمت حموم رفتم ... جرد زیر گاز رو خاموش کرد و پیشبند آشپزی رو از دور بدنش باز کرد و دنبال من اومد...
...
چه طور سه سال بدون اون زنده موندم ...جرد ...
...
جنسن : نمیخوای خودت چیزی بخوری ؟
بعد از حموم بود خوب یادمه...درحالی که دهنم پر بود و نگاهمو از جرد میدزدیدم این حرف رو زدم
جرد : دوست دارم ساعت ها نگاهت کنم...
جنسن : جی...به جرد نگاه کردم ... داشت گریه میکرد...بیصدا...
غذامو قورت دادم و دستای جرد رو گرفتم وجنسن : چی شده جی...
جرد : خیلی دوست دارم...جنسن حتی یه ثانیه بدون تو برام مثل شکنجست ...روز هایی که نمیومدی کلیسا ساعت ها دپرس بودم...باورم نمیشه الان مال منی......
سباستین جلوی بیمارستان نگه داشت ... اشک هامو پاک کردم و با سباستین به داخل بیمارستان رفتیم ... بوی بیمارستان...بوی پنیسیلین...بوی دارو...
به سمت مدیریت رفتیم وسباستین : اتاق ۳۱۳ کدوم سمته...
پرستار که دختری مغرور و افراطی بود با دماغ عملیش به سباستین نگاه کرد و
پرستار : با کودوم بیمار کار دارید ؟
تو دماغی حرف میزد
جنسن : جرد...جرد پادلکی...
پرستار با سیستم سرچی کرد و بعد با حالتی مغرور روبه ما گفت
پرستار : چنین جردی ما اینجا نداریم ... تنها یک جرد اینجاست که خودشو جرداکلس معرفی کرده...
چشمام پر از اشک شد چقدر دلتنگ این حرف بودم
جنسن : اون کجاست؟؟؟
پرستار مقداری روصندلی جابه جا شد و
پرستار : چه نسبتی باهاش دارید ؟
دستمو توی جیبم کرد و کارشناسیمو درآوردم و روبه پرستار گرفتم و
جنسن : من جنسن اکلس همسر اونم...
پرستار با چشمای گرد شده نگاهم کرد و بعد با حالتی افراطی گفت
پرستار : از بیمارستان فرار کرده...
با تعجب نگاهش کردم
جنسن : یعنی چی که فرار کرده ؟
از دور متوجه کریستوفر و رابرت شدیم که نفس نفس میزدند...به سمت ما اومدند و
کریستوفر : نیستش...
#S_M_H
YOU ARE READING
عشقممنوعه❌Unholy love
Fanfic📌وضعیت: پایان یافته.⌛🖤 کشیشی که عاشق کسی غیر از خدا شد🖤🥀 به نام پدر پسر و روح القدوس... از کلیسا بیرون زدم ... گریه میکردم ، اشک از چشمانم چون آبشاری به پایین میریخت ، نمیتونستم ادامه بدم ، روی زمین نشستم و هق هق میکردم ، پیراهنه کشیشیمو توی تنم...