🦋part 1🦋

112 21 0
                                    

+ عالیجناب ، عالیجناب
وزیر اعظم در رو با شدت باز کرد و وارد اتاق پادشاه شد
× چته کیم...چی شده
+ عالیجناب خواهرتون...خواهرتون...
یونگی از پشت میزش بلند شد و سمت وزیر رفت...چه اتفاقی برای خواهر کوچولوش افتاده...

فلش بک
+ داسام...داسام...
دخترک بعد از فهمیدن مرگ مادرش توسط پدر زورگوی بیمارش پیداش نشده بود...و این دلشوره رو به دل برادرش انداخته بود...برادری که حق پدری به گردن خواهر پنج سالش داشت...
شاهزاده وارد اتاق خواهرش شد...صدای هق هق اش رو می شنید...کل روز اینجا بود؟...آروم وارد شد و بی صدا در رو بست...کنار میز آینه ی خواهرش نشست...آینه با دیوار کمی فاصله داشت و اون کوچولو اونجا بود...
+ یادون*...
" برو بیرون...هق...نمیخوام صدات...هق...بشنوم...
+ ملکه ی من...
دخترک گریه ش شدت گرفت...از پشت آینه بیرون اومد و با دستهای کوچولوش لباس برادرش رو گرفت و میکشید...
" تو...تو و اوپا...چی میخواین ازم...ها...یونگ...هق...تو میدونستی...تو خیلی...خیلی بدی...هق...الان...کی مامانم بشه...هاااا...
دیدن چهره ی خیس از اشک خواهرش دلش رو تیکه تیکه میکرد...اون فرشته کوچولو حق اشک ریختن جلوی یونگی رو نداشت...اون ملکه ی شاهزاده بود..
مچ دستای کوچولو ش رو گرفت و توی بغلش کشید...سر دخترک رو روی کتفش گذاشت و سعی کرد با نوازش کمرش آرومش کنه...فقط چند سال دیگه...حق اینهمه ظلم رو از اون پیر مرد میگرفت...فقط چند سال..
+ ملکه ی من...میدونی اشکات داره قلبم رو غرق میکنه...
داسام دستشان رو دور گردن برادرش انداخت و بغلش کرد...
" ه...یونگ...من...مامانم رو میخوام...
آروم زمزمه کرد و سرش رو توی گودی گردن یونگی مخفی کرد...
یونگی...چی باید میکرد...مادر میبود؟...یا مادرش رو زنده میکرد؟...کاش ملکه ی مادر (*مادر یونگی ) یکم از غرور و خبیث بودنش رو کم میکرد و برای ملکه ی آینده مادری میکرد.‌‌..اما این یونگی...پسرک دوازده ساله بود که همه رو درک میکرد...اما کسی اون رو درک نمی کرد...
+ داسام...تو...نباید اینجور گریه کنی...ملکه ها که گریه نمیکنن...ملکه ها وقتی بزرگ بشن از پادشاه ها هم قوی تر میشن...منو تو وقتی بزرگ شدیم هر کاری دلمون خواست میکنیم...باشه...
"....
شاهزاده هیچ جوابی نداد فقط اشکاش رو با لباس طلایی برادرش پاک کرد...
+ به شرطی بهم قول بدی که هیجا گریه نکنی...
" ه..هیونگ...به شرطی...
+ جانم...
" از این به بعد...میخوابی پیشم...من...کسی نیست...پیشم بخوابه...
قلبش از همه حرف های سنگین به درد اومده بود...مگه خودش چند سالش بود که این هارو می شنید...اونم از عزیز ترین کَسِش...
+ چشم...
پایان فلش بک

یونگی با شنیدن حرف های وزیر سمت طبابت خانه دوید...
اگه چیزی که وزیر گفته بود درست باشه اون پیر خرفت رو زنده زنده آتیش میزنه...درسته خودش فقط حاکم چند استان بود اما خیلی راحت میتونست اون پیری رو کنار بزنه...حالا که بحث خواهرش وسط بود و خودش هم خیلی وقت بود منتظر همچین شوکی بود...دست به کار شدن و گرفتن پادشاهی بهترین کار بود...

*سروم بانو مین رو با حال خیلی بدی دم در قصر پیدا کردیم...نمیتونستن حرف بزنن و حتی بزور ایستاده بودن...چند تا از ندیمه ها و خدمه ایشون رو به طبابت خانه بردن...الان اونجا هستن و همش اسم شمارو هزیون میگن*...

____________

پارت اول خدمتتون
امید وارم دوسش داشته باشید
🌌

NEXT . .Donde viven las historias. Descúbrelo ahora