دم دمای صبح..
هوا گرگ و میش بود و یونگی و میرا (*اسب مشکی رنگ شاهزاده ) نزدیک قصر بودن...نور گرم خورشید از افق توی چشم یونگی میتابید و مخالفتش رو با باد سرد اعلام میکرد...
میرا با شیهه ی بلندی روی دوپای خود دم دروازه ی فلزی و بزرگ ورودی قصر ایستاد...یونگی اسب رو کنار در ورودی راند و نگهبان با دیدن ولیعهد دستور باز کردن دروازه رو داد..
یونگی بی تفاوت بدون اینکه زره ایی جلب توجه کنه یورتمه وار به سالن اصلی رفت...اما نمیدونست با این پوشش و موهای لخت طلایی پریشان داره شک رو بیشتر جمع میکنه...شاهزاده ی نفرین شده ** زیبایی زبان زدش باز هم توی قصر پیچید...از اسب پیاده شد و مستقیم راهش رو سمت وزارت خانه کج کرد..(**نفرین موی طلایی...نفرینی که توی قدیم فک میکردن هر کس با موی طلایی یا همون بور به دنیا بیاد زاده ی آدم نیست...مثلا یه همزاد یا وقتی مادرش باردار بوده کار گناهی کرده که بچش اینجور شده و با اجنه در ارتباطه...مهم نیست اینجا این مسئله روی داستان تمرکز کنید)
وزارت خانه...
نگهبانان با دیدن ولیعهد با اون حالت خود به خود از جلوش کنار میرفتن...
سرباز دم در وزارت خانه خود به خود در رو برای یونگی باز کرد و کنار رفت...و یونگی که حتی نگاهش رو به اطراف نمیداد...چون میدونست همه چیز از زیر سر کی بلند میشه...کسی که مایه ی ننگ خاندان مین هستش اما هیچ کس حتی جرئت عزلش رو نداشته...ولیعهد اینجا بود تا کار رو تمام کنه...
وزرا با دیدن شاهزاده توی این وقت صبح با این وضعیت پوشش تعجب کرده بلند شدن و تعظیم کردن..+ فکر نمیکنم هیچ کدوممون حوصله ی بازی داشته باشیم...پس بیاین باهم کنار بیایم...باشه..
یونگی وسط سالن ایستاده بود و با چشمای سرخ و صدای دورگه از عصبانیت رو به همه میغرید..^ خوش آمدید سرورم...
یونگی با شنیدن صدای ظریف و کثیفی از سرش دود در اومد.... *چه خوب..خودت کارم رو آسون کردی*....سمت صدا برگشت...+ معلومه که به خونه ی خودم خوش آمدم...
^ شکی درش نیست...
+ و اینو میدونی من از افراد خفاش خوی و فرصت طلب خوشم نمیاد ؟...
^ چقدر هم نظریم سرورم...
+ خوبه که به هرزه بازیه خودت اعتراف میکنی پارک...وزرا با اون مکالمه ی بیشرمانه و گستاخانه نسبت به وزیر و ولیعهد ترسیده از اتفاقی که قرار بود رخ بده از جای خود عقب رفتن و ساکت فقط به گفت و گو گوش میکردن..
^ اعتراف؟...من همیشه در مقابل خاندان مین یک دل و صافم سرورم...نیاز به اعتراف نیست...
تا یونگی خواست چیزی بگه ملکه با شنیدن آمدن پسرش و اون خوی خشنش سمت وزارت خانه دویده بود...هر چند یونگی تا الان هیچ رویی به درباریان غیر از خشم و نفرت نشون نداده بود...همانا که لایق همین هستن...
£ اینجا چه خبره...
با دیدن مادرش فقط دلش میخواست طبیب رو بهش بدن و برگرده شیلا...دربار غیر از کثافت کاری ملکه و وزیر پارک هیچ چیز نداشت...
جیمین تعظیمی رو به ملکه کرد و دوباره همون روی حق به جانب...
![](https://img.wattpad.com/cover/309834053-288-k813606.jpg)
VOCÊ ESTÁ LENDO
NEXT . .
Ficção Históricaاسم = بعدی کاپل = سپ توضیحات : هیچ فکرش رو نمی کردم عاشق کسی بشم که عاشق خواهرمه خواهرم عاشق زیر دستمه زیر دستم عاشق خودمه :) ( ممکنه هپی اند باشه ممکنه نه ) هرجا دوست نداشتید از بوک برید بیرون 🙂