اتاق ملکه ی مادر...£ من نمیتونم این همه بی احترامی رو تحمل کنم...اگر همین طور ادامه بده با اون شما هم ضربه میبینید..
ملکه روبه وزیر پارک و پدر وزیر کیم که پسرش وزیر اعظم قصر یونگی بود... و پدرش اینجا بود توپید...
جین پیش قدم شد..◇ بانوی من نگران نباشید...اما باید با ما هماهنگ باشید...شاهزاده از چیزی که هست بدتر بنظر میاد...
£ کیم سوکجین و پارک جیمین...اگر شاهزاده رو برکنار کنید...یکیتون به ولیعهدی و دیگری به پادشاهی موعود میشید...جیمین دقیقا میدونست منظور ملکه چیه...اون تا جسد پسرش رو براش نمیبردن خیالش راحت نمیشد...اما...
فلش بک
^ شاهزاده...استاد اومدن...
پیشکار و خدمتکار شخصی شاهزاده ی شانزده ساله وارد اتاق شد...
شاهزاده روی تخت نشسته بود و به پنجره نگاه میکرد...از بحث ها و سرکوب شدن توسط مادر و پدرش خسته شده بود...اونا اون رو نالایق میدونستن و هر چند وقت یکبار این قضیه توبیخ و عزل رو براش بازگو میکردن...پسرک شونزده ساله ایی که آرزوی پادشاهی داشت هر روز و روز با تهمت هاو تهدید ها سر میکرد...روبه پیشکار کوچولوش کرد...اون با اینکه ریز و میزه بود اما همسن یونگی بود و عقلش بیشتر از سنش کار میکرد...اون توی هر حال و هر جا کنار و پا به پای یونگی بود...لبخندی زد..
+ بله..
جیمین کنار یونگی روی تخت نشست..
^ آه...شاهزاده باز زانوی غم گرفته...
یونگی ضربه ایی به بازوی جیمین زد..
+ هی...
^ باشه باشه بابا...استاد اومده منتظرته...
+ جیمین شی...نمیتونی بپیچونیش؟...
جیمین لبخندی میزنه و دست یونگی رو میکشه...
^ این سرزمین امپراطوری خوابالو نمیخواد...بلند شو عالیجناب...بلند شو...پایان فلش بک
طبابت خانه...
هوسوک روی تخت دراز کشیده بود...تازه بهوش اومده بود...پشت سرش درد میکرد و هنوز دیدش تار بود...
فرمانده شمشیرش رو به کمر انداخت و در زد...
طبیب در رو باز کرد و تعظیم کرد..
فرمانده وارد شد و کنار تخت هوسوک که هنوز دراز کشیده بود قدم برداشت...
هوسوک با دیدن اون دختر وزنه ی سنگینی روی قلبش حس کرد...اون معشوقه ی شاهزاده بود و میموند...لایه ی اشکی روی پلک هاش قرار گرفت و چشم های نیمه بازش رو بست...
فرمانده با دیدن حرکات طبیب پوزخندی زد...اونا چقدر ساده بود که فکر میکردن همه کشته مرده ی اون نفرین شدن؟...به هر حال الان وقت حال گیری نبود ..کار مهمتری برای انجام بود...با صدای متحکمش دستور داد..× طبیب سلطنتی...جانگ هوسوک...
= ب..بله...
روبه روی تخت روی صندلی نشست...
× فکر میکنم با قاتل امپراطور صحبت میکنم درسته؟...لعنتی...اون دختر چی میخواست ازش...حاضر بود به دست هر کسی بمیره اما اون نه...و اما ما طبیب رو داریم...چی میتونست بگه؟...بگه آره من بودم؟...من نبودم؟...عاقبت یکی بود...
= ....
× جوابش مثل روز بر همه شفافه...
.
.
.
.
___________________
اینم براتون😚💖
هوسوکم رو بدید من بخورمش🙂 (# منحرف نباشیم...صاحاب داره)🌌🌌🌌🌌
![](https://img.wattpad.com/cover/309834053-288-k813606.jpg)
ESTÁS LEYENDO
NEXT . .
Ficción históricaاسم = بعدی کاپل = سپ توضیحات : هیچ فکرش رو نمی کردم عاشق کسی بشم که عاشق خواهرمه خواهرم عاشق زیر دستمه زیر دستم عاشق خودمه :) ( ممکنه هپی اند باشه ممکنه نه ) هرجا دوست نداشتید از بوک برید بیرون 🙂