🦋part 3🦋

75 20 4
                                    

لباس یونگی ....‌اینو تصور کنید ولی خب حالا بدون پیرهن زیرش با همین موهای باز پریشان 🙂💔

‌اینو تصور کنید ولی خب حالا بدون پیرهن زیرش با همین موهای باز پریشان 🙂💔

Ops! Esta imagem não segue nossas diretrizes de conteúdo. Para continuar a publicação, tente removê-la ou carregar outra.

اینم لباس هوسوک

فقط برای این پارت این شکلین

Ops! Esta imagem não segue nossas diretrizes de conteúdo. Para continuar a publicação, tente removê-la ou carregar outra.

فقط برای این پارت این شکلین



وقتی ماه وسط آسمان قصر میدرخشید یک نفر با لباس هایی سبز رنگ با دستانی لرزان به اتاق امپراطور میرفت...خیلی راحت و بی چون چرا از سربازان رد میشد...اما اینبار خودش مثل بچه ایی ترسیده که راهش رو گم کرده و به امید مادرش توی مسیری نامشخص راه میره قدم بر میداشت...

=حضورم رو به امپراطور اطلاع بدید...
بعد از خبر دادن و گرفتن اجازه ، در طلایی رنگ و بزرگ اتاق امپراطور با صدایی ژیغ مانند روی کف سفید اتاق کشیده شد...امپراطور روی تخت نشسته بود و از ملکه ی زیبا روش لذت میبرد...تعریف هایی که وصف همه بودن غیر از ملکه ی مادر...
هوسوک سرش رو پایین انداخت...با این لحظات زیاد مواجه شده بود و حسرت ها خورده بود...تعظیم کوتاهی کرد
= درود بر عالیجناب..
₩ به به خوش اومدی...
هوسوک لبخندی مضطرب زد و سمت گلمیز طلا کاری شده ی کنار تخت رفت...بعد از گذاشتن کیف کوچکی روی میز که از دارو های میشه گفت همیشگی پر بود و در آوردن چند شیشه ایی که با مشروب هایی با رنگ های متفاوت پر بودن روبه امپراطور کرد...
= سرورم اگر تمایل دارید میتونید دارو ها تون رو مصرف کنید...
چون سون بعد از دلکندن از ملکه روی تخت نشست و روبه هوسوک کرد...اون پسرک زیبا دل همه رو میبرد...چون سون پوزخندی زد و دستش رو روی گونه ی هوسوک زد..

₩ جانگ...امشب اینجا میمونی؟...
هوسوک نگاهش رو پایین انداخت...هنوز هم ترسیده بود از اتفاقاتی که منتظرش بودن...کاش فقط یونگی باش میومد...لااقل انقد استرس نمیگرفت... *هوف چه خیالاتی*...
= خیر سرورم...باید برم چند بیمار دارم...
به هر حال چون سون نمیذاشت اون امشب بره...البته اگه تا شب زنده میموند که بخواد هوسوک رو پیش خودش نگه داره...
₩ باشه...فعلا اینارو بم بده..
هوسوک شیشه های کوچیک رو به دست امپراطور داد و خیلی زود وسایلش رو جمع کرد...
= سرورم مزاحمتون نمیشم...دیر وقته...
چون سون نگاه تیزی به هوسوک انداخت...همیشه انقدر زود نمیرفت و گاهی شب رو بخاطر خطرناکی مسیر توی یکی از اتاقهای قصر میموند...اما الان...

₩ کجا...تازه کا سر شبه...
= متاسفم...شبتون بخیر...

چون سون شیشه هارو نوشید و روبه هوسوک زمزمه کرد..
₩ شبت بخیر... 
هوسوک آروم در اتاق رو بست...با قدم هایی تند و بلند و قلبی که تند تر از وزش باد می تپید قدم بر میداشت...عرق سرد کل بدنش رو گرفته بود و صورتش سرخ شده بود...سالنی که چند دقیقه پیش طی کرده بود صد برابر انگار بلند تر شده بود...بلخره از سالن قصر بیرون اومد و سمت دروازه آهنین قصر رسما میدوید....
_ دروازه رو ببینیدددد....نزاریدش بره...
چرا باید صدای گوش خراش این لعنتی خائن رو می شنید....این از کجا پیداش شده بود...

اتاق امپراطور چند دقیقه پیش...

چون سون بعد از دقیقه های کمی که گذشت احساس تپش قلب گرفته بود و شاهرگ هاش رو در حال انفجار حس میکرد...
همین جور که دراز کشیده بود و ملکه رو توی آغوشش نوازش میکرد نفس آخرش رو توی صورت ملکه خالی کرد...
ملکه سمت امپراطور برگشت...تکونش داد...فوت کرد...اما هیچ...
با صدای تیز ملکه وزیر اعظم به اتاق اومده بود و دنبال طبیب خائن رفت...

حال
با تمام توان سمت دروازه دوید...دوید و دوید...اشک هایی از ترس صورتش رو خیس کرده بودن...خاندان مین با هیچکس شوخی نداشتن...جه برسه به یک طبیب قابل تعویض...
= ااا...هه...
با ضربه ی دسته ی شمشیری به سرش محکم روی دروازه ی فلزی رنگ برخورد کرد و روی زمین افتاد...

قصر یونگی - شیلا

محافظی که با هوسوک رفته بود و از دور نگاهش به دروازه بود با دیدن چهره ی خاموش طبیب خندان افسار رو برگرداند و سمت شیلا با تمام سرعت راند...

سریع و محکم در اتاق یونگی رو باز کرد و وارد شد...
.. سرورم...هه...سرورم...طبیب‌‌‌...طیبب جانگ...ههه...
یونگی لحاف نرم ابریشمیش رو کنار زد و با لحظه ایی برای درک حرف سرباز وقت برد....ناگهان با به یاد آوردن نقشه ایی که داشت بی تفاوت به بالاتنه ی لخت ش سمت سرباز دوید...
+ چیه...چشه...درست حرف بزن...
.. سرورم...سرورم...هه...طبیب...گرفتنش...
ناگهان صدای یونگی بالا رفت
+ پس توی بی مصرف اونجا چه غلطی میکردیییی....
.. من نمیتونستم...شیفت شبانه ی فرمانده...بود...
+ لعنت بهت...
یونگی سریع هانبوک مشکی رنگش که دوخت طلایی داشت رو برداشت ک بدون بستنش سمت استبل دوید..قبل از اینکه دور بشه روبه سرباز داد کشید...
+ اون خرابه رو آتیش میزنم...به نفعتونه هر چه سریع تر خودتون رو برسونید...

________________

🙂و بازم وی با تصور یونگی جان باخت

🌌🌌🌌

NEXT . .Onde histórias criam vida. Descubra agora