🦋part 13🦋

44 9 4
                                    

دربار

یکی از سربازان فرمانده جی به دربار میره...
...: اجازه ی ورود میخوام...
خواجه با صدای بلند
خواجه : بانو...یک نفر با شما کار دارن...
£ اجازه ی ورود بده...

خواجه کنار میره و سرباز وارد میشه...و در پشت سرش بسته میشه...تعظیم میکنه..
...: زنده باد ملکه...
£ میشنوم...
...: بانو یک نفر اجازه ی ورود میخواد...ولی زیادی مشکوکه...با شما کار داره...پیش سربازان منتظرتونه...

ملکه نگاهی به سرباز میندازه...ریسک بود ولی سربازان سلطنتی و سربازان قصر همه بودن...پس جای خطر نبود...

£ بهش اجازه ی ورود بده...
...: بانو با شما کار دارن...میگن که عجله دارن و شما میشناسن...

£ باشه...

سرباز با استرس کمی از اتاق خارج میشه و منتظر ملکه میمونه...ملکه هم بعد از آماده شدن همراه سرباز به چایی که گفته بود میره..

.
.

شاهزاده و فرمانده هان و نگاهبانان به قصر برگشته بودن...اما..کار شاهزاده نیمه تمام بود...همراه فرمانده جی و سربازان فرمانده افسار رو کج میکنن و به پشت خوابگاه ملکه میرن...

فلش بک - دیشب...

تق تق تق
ملحفه رو کنار میزنه و در رو باز میکنه...این وقت شب کجا رفته بود...چطور خروجش رو از اتاق متوجه نشده بود...
از در کنار میره و یونگی وارد اتاق میشه و در رو میبنده...

+ خواب بودی؟...
= ب..بله سرورم...

چقد صدای شاهزاده...گرفته بود؟...

+ خوبه که بیدار شدی...باهات کار داشتم...

طبیب چیزی نمیگه و یونگی شمشیرش رو از غلاف در میاره...هوسوک با دیدن این صحنه چشماش تا آخرین حد باز میشه و چند قدم عقب میره...دیچتا واقعا تیز بود و میشه گفت کلی خون باهاش ریخته شده..هر کس با دیدن شمشیر کشیدن ولیعهد جفتش از ترس از حال میرفت...مخصوصا حالا که توی اتاق تنها بودن...
صدایی توی گلوش جریان نداشت که بخواد به مرد روبه روش اعتراض کنه...فقط سعی کرد قدم قدم ازش دور بشه...

یونگی شمشیر ش رو توی دستش گرفت و با انگشتاش نوازشش میکرد...

+ قتل...ترس...وحشت...خون...قدرت...همه توی این شمشیره جانگ...

=.....
عرق سرد رو از گردنش تا کمرش حس میکرد...

+ میدونی...میخوام دیچتا برگرده...میخوام بیدارش کنم...اما قوی تر...

= س..سرورم...

هوسوک رسما به دیوار چسبیده بود...یونگی هیچ حرکتی نمی کرد فقط به شمشیرش نگاه میکرد و نوک تیزش رو نوازش میکرد...اما حرفای سنگینش...نه...شاهزاده ی تاریکی...نباید خودش باشه...

ناگهان شمشیر رو روبه طبیب میگیره و هوسوک صورتش رو به طرفی پرت میکنه...و رسما جیغ میکشه...

NEXT . .Donde viven las historias. Descúbrelo ahora