🦋part 2🦋

76 19 0
                                    

یونگی‌ با لگد در رو باز کرد و پشت سرش کیم وارد شد...
+ داسام...
= سرورم...
طبیب با دیدن امپراطور بلند شد و ادای احترام کرد...اون امپراطور لعنتی همیشه با رفتارش قلب طبیب بیچاره رو به لرزه در میورد...خصوصا وقتی که عصبانی بود و این عصبانیت به هات بودنش اضافه میکرد...
+ داسام...
یونگی نگران روبه روی خواهرش که روی صندلی نشسته بود ایستاد...چه بلائی سر اون دخترک اومده...صورت زخم خورده ، دستای زخمی ، پای باند پیچی شده...
♧ یونگیا...اوپا...هیونگ...
دخترک با بغض گفت و سرش رو پایین انداخت...قول داده بود جلوی کسی گریه نکنه اما حالا...
یونگی با دستاش چهره ی خواهرش رو قاب گرفت و با انگشتان شصتش اشکاش رو پاک کرد...
+ گریه نکن باشه...بریم اتاق من حرف میزنیم....
بازم اون اشکای لعنتی دل یونگی رو میلزوند
یونگی روبه طبیب کرد..
+ حالش خوبه؟...میخوام ببرمش..
هوسوک تعظیمی کرد..
= بله سرورم حالشون خوبه...فقط یک کوفتگی بوده..
+ خوبه..
اتاق عالیجناب . . .

یونگی خواهرش رو روی تخت نشوند و کنارش نشست..
+ یادون...میشه باهام حرف بزنی...داری اذیتم میکنی...
♧ هیونگ...وزیر...اوپا بهم تهمت زد...هق...یونگیا...
یونگی با عصبانیت یهویی که نمیدونست از کجا اومد - از غیرتش بود یا نگرانیش - سر خواهرش رو بالا گرفت ...
+ داسام...درست صحبت کن...وزیر عوضی چشه... 
دخترک که از خشم برادرش آگاه بود سعی کرد از نگرانیش کم کنه...
♧ هیونگ...هیونگ آروم باش..اون چیزی نگفت...اوپا...اوپا...اون بهم...(*لباش رو گاز گرفت و سرش رو پایین انداخت )...بهم تهمت رابطه زد..
یونگی دستش بلند شد تا سیلی به گونه ی نرم و مرطوب از اشک دخترک بزنه اما...نتونست...فقط اون یه دختر کوچولو بود...
+ داسام...داسام وزیر پارک...اون عوضی...اون روتو چشم داره...هیچی نگو فقط آره یا نه...
شاهزاده نگاه زیر چشمی به برادرش کرد..زمزمه کرد
♧ نمیدونم...
یونگی بلند شد و سمت در رفت...کلید رو از پشت در درآورد...
+ بیرون نمیای...
شاهزاده سمت در دوید و سعی کرد جلوی برادرش رو بگیره...
♧ یونگی..خواهش میکنم...هیونگ لطفا...هیونگ نه نه...هیونگ اون کاری نکرده...هیونگ ولش کن‌...خواهش میکنم...
یونگی خواهرش رو داخل هل داد و در رو قفل کرد...
+ دارم براش...هرزه ی چش سفید...
گفت و از در اتاق بی توجه به خواهش های خواهرش دور شد...
طبابت خانه...
پشت سر هم از عصبانیت در میزد ...هوسوک با شنیدن صدای محکم کوبیدن در بلند شد و باز کرد...با دیدن دوباره ی یونگی لبخندی زد و تعظیم کرد و از در کنار رفت...
= زنده باد عالیجناب...
+ فقط بیا داخل در رو ببند...
= چشم...
هوسوک نفس عمیقی کشید و در رو بست...خیلی کم پیش میومد که خودش و یونگی تنها بشن...آخه کی فکرش رو میکرد طبیب خانوادگی عاشق پسر بزرگ خانواده ی سلتنطی بشه...شاید شما اسمش رو بزارید گناهکار...اما اون عاشق بود...احساسی خالص...تنها امیدی که بعد از - از دست دادن خانوادش به زندگی ادامه میداد و لبخند میزد...امپراطور قلبش بود...
بعد از آوردن یک سینی از دمنوش آرامش بخش - که گه گاهی دست خدمه میداد و براش میبوردن و خوشش اومده بود - و گذاشتن سینی جلوی عالیجناب با فاصله از یونگی نشست و نگاهش رو به زمین داد و منتظر حرف یونگی شد...
یونگی که میدونست هوسوک توی دربار رفت و آمد داره و دارو های پدرش رو براش میبره تصمیم گرفت از بهترین فرصت استفاده کنه...هوسوک مطمئن ترین فرد بود که بدون چون و چرا کارهای امپراطور رو انجام میداد...اما سر خم کرده ی یونگی بود..
نفس عمیقی کشید و سعی کرد آروم باشه...
+ میخوام برام کاری انجام بدی...میدونم که میتونی...
= شما جون بخواهید سرورم..‌.
جواب خالصانه ی هوسوک... *جون بخواه یونگیا*
+ چند روزه دیگه به دربار میری و دارو های امپراطور رو میبری درسته...
= بله سرورم...
یونگی نمیدونست...اون هوسوک رو خوب نمی شناخت و این خطر خیلی بزرگی بود...اگه هوسوک خیانت میکرد چی...ولی خب اون رسما برای یونگی کم نگذاشته بود...اما...
*اما اگه حرف زد اول خودش رو سلاخی میکنم بعد اون پارک جنده بعدشم اون پیری*
+ تو امپراطور رو میشناسی...تو منو خواهرم رو هم میشناسی...اون پیر عوضی به ملکه ی آینده تهمت زده...نزدیک بود منو عزل کنه...از همه مهمتر خانواده ی خودت...
طبیب با به یاد آوردن خانوادش نفس عمیق کشید..
= بله عالیجناب...به یاد دارم...
+ خب...بنظرت وقت انتقام نیست؟...
طبیب هل شده نگاهش رو به یونگی داد..
= سرورم...من...
+ هوسوکا...
داد زد تا آرومش کنه...
= معذرت میخوام...
+ نمیخوام کاری کنی...فقط و فقط...دارو ها رو جابه جا کن همین...
هوسوک نمیدونست چی بگه...از صدای بلند یونگی می‌ترسید...
= سرورم...لطفا...
زمزمه کرد و سرش رو پایین انداخت...
یونگی نفس کلافه ایی کشید..
+ فقط و فقط...یک دارو رو جابه جا کن...خودت میدونی من حواسم هست و فقط تو چیزی که بت میدم رو به خورد اون پیری بده...بقیش با من...
هوسوک که نمیدونست نه بگه فقط سکوت کرد...باورش نمیشد ازش چی میخواست...اما...اما باید انجام میداد...اون برای یونگی همه کار انجام میداد.‌‌.
یونگی بلند شد و سمت در رفت..
+ تا شب برات میفرستم شیشه رو...قبل از رفتن به دربار بهم خبر بده...حواسم بت هست نترس...
و بیرون رفت...
فقط اون جمله کافی بود تا قلب بی جنبه ی هوسوک ضربان رد کنه و خود به خود لبخند بزنه...
*حواسم بت هست...هوسوکا*

________________

اینم پارت دوم امید وارم خوشتون اومده باشه
🌌

NEXT . .Où les histoires vivent. Découvrez maintenant