😶🚫chapter 1 (park jimin)

373 58 0
                                    

+ ینی جیمین داره حرف میزنه
_ اگر این علامت بود هم اسم کسی ک حرف میزنه رو مینویسم
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

کوک_نمرت چند شد...؟!
جیمین با سر پایین برگه شو سمت کوک گرفت...
_اینکه خوبه...نسبت بمن...!
جیمین سرش و تکون داد‌‌...
_باز خوبه تو پدر و مادری نداری ک بهت گیر بدن...!
جیمین با تعجب به کوک نگاه کرد‌‌‌‌...
دستش و مشت کرد و سرش و پایین انداخت...
کوک تازه فهمیده بود چی گفته...
دستش و جلوی دهنش گرفت...
_آااا...نه نه نه.‌..جیمینا...من منظورم این نبود...!
کوک دستش و روی شونه جیمین گذاشت...
_معذرت میخوام باید حواسم ب حرفم می‌بود...!
جیمین سرشو تکون داد...
+نه‌‌.‌..اشکال نداره..‌.!
پسری کنار کوک ظاهر شد...
برگه جیمین و از دستش کشید‌‌...
قلدر_اوه دوباره ک گند زدی...آخی...!
سر جیمین و با دستش بلند کرد‌...
_بگو ببینم تو اون یتیم خونه چیکار میکنی ک حتی وقت خوندن دو کلمه درس و نداری‌‌‌‌...!
صدای خنده اطرافیان بلند شد...
کوک سعی داشت ب دوستش کمک کنه...
اما بین دستای اونا گیر افتاده بود...
کوک_بهش نزدیک نشو...ولش کن...!
جیمین نگاهی ب دست اون پسر کرد...
اینبار دیگه سرش و پایین نمی‌انداخت‌....
قلدر_یه یتیمی که حتی..‌‌..آییییی....!
وقتی جیمین ساعدش و گاز گرفت صدای آخش بلند شد..‌.
انقدر دندوناش فشار داده بود ک دور دهنش خونی شده بود...
افرادی که دورشون جمع شده بودن با صدای ناظم پراکنده شدن...
ناظم_اینجا چخبره...مگه تئاتره...؟!
با دیدن وضعیت اون دوتا پسر سرجاش خشکش زد...
جیمین صاف وایستاد...

ناظم عصبانی جلوی اون دوتا راه می‌رفت...
بدترین جا برای اون همین دفتر بود...
هربار ک به اینجا میومد...
فقط بازخواست میشد...
ناظم_مگه تو سگی...چرا گازش گرفتی...حالا میفهمم چرا مدیر اسرار داشت کسی مثل تورو اینجا راه ندم... بچه های یتیم خونه همشون مثل همن...بی ادب و بدون هیچ پیشرفتی...تو حتی تو تمام این چندسال نمره 20 نگرفتی...با سرپرستت صحبت میکنم...تو دیگه حق نداری تو این مدرسه درس بخونی...پارک جیمین...!
بغضی ک تو گلوش گیر کرده بود خیلی براش سخت بود...
اگه یکم دیگه حرف و تحقیر میشنید حتما میزد زیر گریه...
صدای در باعث شد ناظم ازونجا بیرون بره...
جیمین نگاه ترسناک سرپرستش و روی خودش دید...
مطمئنا قرار بود تا سه روز دیگ شایدم بیشتر هیچ نوری نبینه...
توی اون زیرزمین حتی موش کورم راهش و گم میکنه....
جیمین کسی رو کنارش حس کرد...
نگاهی به مرد جذاب کنارش انداخت...
اما اون حتی تک نگاهی بهش نمیکرد...
بعد از پانسمان کردن دست اون پسر قصد داشت از اتاق خارج بشه ک چشمش به جیمین افتاد...
جلوی پاهاش زانو زد...
لبخندی به چهره نگرانش زد...
نامجون_بیا بریم بیرون...!
نامجون اونو به حیاط مدرسه برد...
دستش و دور کمر باریک جیمین حلقه کرد و با یه حرکت اونو روی سکو آبخوری نشوند...
از توی کیفش دستمالی بیرون آورد و کمی خیسش کرد و شروع به پاک کردن خون‌های دور لب جیمین کرد...
جیمین محو مهربون ترین آدم دنیا شده بود...
آره از نظرش اون خیلی مهربون...
اون تنها کسی بود ک توی تمام سال‌های زندگیش بهش اهمیت داده بود و براش نگران شده بود...
لبخند ریزی زد...
این باعث شد لبخند نامجون عمیق‌تر بشه...
نامجون_خیلی لبخندت قشنگه موچی کوچولو...!
موچی...
اون دیگه چیه‌‌‌...
با چشمای پاپی طورش به نامجون زل زد...
قبل ازینک سوالشو بپرسه صدایی باعث شد تو جاش بلرزه...
سرپرست_جیمین تو...اوه پسرم اینجایی...؟!
جیمین با ترس پشت نامجون قایم شد...
اون این مرد و خوب میشناخت...
فقط جلوی غریبه‌ها باهاش خوب رفتار می‌کرد...
سرپرست_ببخشید...باید بریم خونه تا باهم صحبت کنیم جیمین...باید علت اینکارت و بهم بگی...!
نامجون نگاهی به جیمین انداخت...
+نمیام...!
سرپرست_جیمین...!
اوه نه‌...
جیمین نمی‌خواست بلای بیشتری سرش بیاد...
از سکو پایین اومد...
سرپرست دستش و محکم کشید و دنبال خودش برد...
دست جیمین تا آخرین لحظه به کت نامجون بود...
نامجون خواست کمکش کنه...
اما کاری از دستش برنمیومد...
پس سمت ماشینش رفت و سوار شد...

Just laugh once moreWhere stories live. Discover now