😶🚫chapter 3 (new work)

242 49 0
                                    

تهیونگ به صندلی تمام چرمش تکیه داد..‌.
؟_قربان اینم از آدرس...!
تهیونگ راضی سری تکون داد...
تهیونگ_ماشین و روشن کن...!
بعد از طی مسافت نچندان طولانی جلوی در خونه کیم نامجون ایستاده بود‌‌‌...
زنگ در و زد...
+اومدممم هوپی هیونگگگ...!
تهیونگ با باز شدن در خیلی جدی به چهره پسر زل زد....
+آ...آقای کیم...؟!
تهیونگ_بهتره بری وسایلت و جمع کنی کوچولو...!
جیمین از طرز حرف زدنش تعجب کرد...
چقدر مهربون بود...
نامجون_جیمینا...چیشد...کیه...؟!
نامجون پشت جیمین وایستاد...
نامجون_بفرمایید...؟!
تهیونگ بدون اینکه دستشو از تو جیبش دربیاره پاکت سفیدی و سمت نامجون گرفت...
روش نوشته شده بود :
"قیم قانونی"
قبل ازینک بازش کنه فهمید توش چیه...
سری تکون داد و همراه جیمین برگشت توی خونه...
نامجون_جیمین...اونو میشناسی...؟!
جیمین سری تکون داد...
+اون مالک همه یتیم خانه‌هاس...!
نامجون ابرویی بالا انداخت...
نامجون_خب...راستش...جیمین...باید بری پیش اون...!
+چرا هیونگ...کار بدی انجام دادم...؟!
نامجون سرشو تکون داد...
نامجون_جیمینا...گوش کن...من همین الانشم خیلی بهت عادت کردم...دوست ندارم از پیشم بری‌‌‌‌...اما اون قیم قانونی توعه...نمیتونم کاری کنم...!
جیمین سرش و پایین انداخت...
+میفهمم هیونگ‌‌‌...معذرت میخوام که برات دردسر درست کردم...!
نامجون شونه‌های جیمین و بین دستاش گرفت..‌.
نامجون_جیمین...شماره من و توی گوشیت داری‌‌‌‌... نگران نباش هروقت اذیت شدی بهم زنگ بزن.‌‌‌‌..هرکاری انجام میدم تا بتونم ازونجا ببرمت بیرون...!
نامجون خودشم میدونست داره قول الکی میده...
هیچوقت نمیتونه ثابت کنه...
شخصی که نصف سرمایشو خرج یتیم‌ها کرده انسان بدی باشه...
اما همینشم خوب بود...
از چشمای خوشحال جیمین فهمید ک راضی شده...
نامجون_بریم‌‌‌‌...؟!
جیمین چمدونشو توی دستش گرفت و از در بیرون رفت...
کوک کنار نامجون وایستاده بود و صدای هق هقش توی راهرو آپارتمان می‌پیچید...
تهیونگ_بریم...؟!
جیمین چند قدم همراه تهیونگ برداشت...
اما دوباره برگشت و نگاشون کرد...
تهیونگ دستشو رو شونه پسر گذاشت...
تهیونگ_نگران نباش...دوباره میتونی ببینیشون...!
+واقعا...؟!
تهیونگ به تکون دادن سری اکتفا کرد...
جیمین لبخندی زد و دوباره براشون دست تکون داد...
اما...
همه‌چی از وقتی توی ماشین نشستن برعکس شد...
+کجا میریم...؟!
جیمین جوابی دریافت نکرد...
فقط نگاه بی تفاوت تهیونگ و رو خودش حس کرد...
؟_قربان...تلفن...!
تهیونگ تلفن و جواب داد...
تهیونگ_هوم...اینا بمن مربوط نیست...من سپردمش دست خودت...وای به حالت بفهمم زندس...!
چشمای جیمین درشت شده بود...
حرف از مرگ و زندگی بود...
اما اون خبر نداشت که همچی برای ترسوندن اونه...
مثل اینک تهیونگ علاقه خاصی داشت که اونو بترسونه...
تلفن و قط کرد و سمت مردی که رو صندلی جلو نشسته بود پرت کرد...
جیمین دیگه حرفی نزد...
حتی دیگه دلش نمیخواست جواب سوالش و بگیره...

Just laugh once moreWhere stories live. Discover now