😶🚫the end chapter

305 38 8
                                    

کوک تلفن و قطع کرد و به شوگا زل زد...
شوگا_کی بود...کوک یچیزی بگو...!
کوک فقط لب زد...
کوک_لیهان نونا...!

لیهان روی تخت جابه‌جا شد...
لی_ممنون دکتر...!
دکتر نگاهی به پسرای اطرافش انداخت و بدون هیچ حرفی از اتاق خارج شد...
لی_چرا اینجوری نگاش میکنید...؟!
شوگا_لیهانا...چته خوبی...میتونی راه بری...نفس بکش یک...!
لیهان با انگشت اشارش زد رو پیشونی شوگا...
لی_دیوونه...من فقط دستم با گلوله خراشیده شده... حتما باید بمیرم تا نگرانم بشی...؟!
شوگا پیشونیش و با دستش مالید و کنار رفت...
کوک_نونا...خوبی...؟!
لی_چرا انقد نگرانید می‌بینید ک خوبم...!
لیهان نگاهی به تهیونگ انداخت...
جیهوپ و بعد جیمین...
لبخند تلخی زد...
لی_متاسفم...!
تهیونگ زودتر از همه جواب داد...
تهیونگ_برای چی...؟!
لیهان سرشو پایین انداخت...
لی_نتونستم بکشمش...فقط زخمی شد...!
تهیونگ_ف...فرار که نکرد...؟!
تهیونگ ترسیده پرسید و لیهان با لهن آسوده‌ای جواب داد...
لی_فرار...کیم تهیونگ...چند ساله منو میشناسی...؟!
تهیونگ زیر لب عذرخواهی کرد و دست نامجونو توی دستش فشرد...
+نونا...میتونم ببینمش...؟!
لیهان ابروهاشو بالا انداخت...
لی_عامل بدبختیات دیدن داره...؟!
جیمین سرشو تکون داد...
+نونا فقط چندتا سوال ازش میپرسم...همین...!
لیهان خودشو متفکر نشون داد و بعد روبه شوگا گفت...
لی_کیم سوهی رو صدا کن...!
شوگا از اتاق بیرون رفت و چند دقیقه بعد با یه پسر وارد اتاق شد...
سوهی_قربان...کاری داشتید...؟!
لیهان سرشو تکون داد تا به حالت آزاد بایسته...
لی_جیمین و ببر اتاق سه گی...!
سوهو_چشم قربان...!
به جیمین اطمینان داد تا همراهش بره...

سوهی_اتاقش اینجاست...من همینجا ایستادم...نگران چیزی نباش...اگر اتفاقی افتاد فقط صدام کن...گرچه نمیتونه تکون بخوره...!
جیمین لبخندی برای تشکر زد و وارد اتاق شد...
مردی که روی تخت خوابیده بود ظاهرا جوون میومد و حتی جیمین میتونست بگه جذاب بود...
+آقای کیونگ سه‌گی...؟!
مرد سرشو چرخوند و به جیمین خیره شد...
+من...فقط میخوام یچیزی بپرسم...!
مرد خیره بهش نگاه میکرد و چیزی نمی‌گفت...
+چرا این بلاها رو سر من و خانوادم آوردی...مگه ما چیکارت کرده بودیم...عاه درسته مشکل از ما نبود... لیهان نونا گفت که تو این بلا رو سر تهیونگ و هوسوک و یونگی هم آوردی...انقدر پول ارزش داره...که بخاطرش زندگی اینهمه آدمو خراب کردی...؟!
سه‌گی_لیهان نونا...ههه...اون دختر...!
جیمین متعجب بهش نگاه کرد...
سه‌گی_میخوای بدونی...گرچه برای من فرقی نداره...
بزار بهت بگم...اینجوری وقتی مردم...میتونم یه دلیل برای زندگی نحسم داشته باشم...!
سه‌گی به صندلی کنارش اشاره کرد و جیمینم اونجا نشست...
سه‌گی_20 سال پیش...وقتی سال آخر دبیرستان بودم...سعی کردم همه‌چی و بهش بگم...از علاقم بهش...اون دختر معروفی بود...بخاطر همین...تولدشو همه جشن گرفته بودن...وقتی از کلاس بیرون رفت منم دنبالش رفتم تا همه‌چی رو بگم...ولی میدونی چی دیدم...عاه معلومه ک نمیدونی...اون صمیمی‌ترین دوستم بود اون با اینکه میدونست من چقدر به این دختر علاقه دارم بوسیدش...به من خیانت کردن دوتایی...!
جیمین چیزی نگفت و منتظر بود ادامه بده...
_منم تصمیم گرفتم هرچی تو زندگیش داره نابود کنم تا اونم نابود بشه...مین یونگی...برادر عزیزش...جانگ هوسوک دوست صمیمی برادرش...کیم تهیونگ عاه لذت بخش بود...وقتی میدیدم زره زره آب میشه... و بعدش تو وارد شدی...این یه زنجیرس...تو تقصیری نداشتی تنها گناهت این بود که پدرت به اون دختر کمک می‌کرد...و بعد منتظر موندم...درست منتظر هیمن روز...تا خودش بیاد سراغم...و بعدش نفرتم و کاملا روش خالی کردم...هههه...داستانم قشنگ بود نه...؟!
جیمین از روی صندلی بلند شد...
+داستانت قشنگ نبود تلخ بود...نه برای من...برای تو... تو فکرت و برای انتقام گذاشتی و زره زره همه‌چی و نابود کردی...در صورتی که حتی حق چنین کاری و نداشتی...حتی اگرم کسی بود ک باید ازش انتقام میگرفتی دوستت بود اون باعث همه این ماجراها بود...کیونگ سه‌گی...زندگی خودت و همه رو برای بی‌ارزش‌ترین چیز نابود کردی...!
سه‌گی_وایسا...پارک جیمین...به کیم تهیونگ بگو...ازش ممنونم که بخاطر عشقش عقب کشید...اینجوری تونستم یبار دیگه اونو ببینم...!
جیمین سرشو ررگردوند و از اتاق بیرون اومد...
سه‌هی_خوبی...؟!
جیمین سرشو تکون داد و درست لحظه‌ای که تصمیم گرفت به سمت اتاق لیهان برگرده صدای نبض نامنظم از توی اتاق باعث شد در و باز کنه...

Just laugh once moreWhere stories live. Discover now