کوک تلفن و قطع کرد و به شوگا زل زد...
شوگا_کی بود...کوک یچیزی بگو...!
کوک فقط لب زد...
کوک_لیهان نونا...!لیهان روی تخت جابهجا شد...
لی_ممنون دکتر...!
دکتر نگاهی به پسرای اطرافش انداخت و بدون هیچ حرفی از اتاق خارج شد...
لی_چرا اینجوری نگاش میکنید...؟!
شوگا_لیهانا...چته خوبی...میتونی راه بری...نفس بکش یک...!
لیهان با انگشت اشارش زد رو پیشونی شوگا...
لی_دیوونه...من فقط دستم با گلوله خراشیده شده... حتما باید بمیرم تا نگرانم بشی...؟!
شوگا پیشونیش و با دستش مالید و کنار رفت...
کوک_نونا...خوبی...؟!
لی_چرا انقد نگرانید میبینید ک خوبم...!
لیهان نگاهی به تهیونگ انداخت...
جیهوپ و بعد جیمین...
لبخند تلخی زد...
لی_متاسفم...!
تهیونگ زودتر از همه جواب داد...
تهیونگ_برای چی...؟!
لیهان سرشو پایین انداخت...
لی_نتونستم بکشمش...فقط زخمی شد...!
تهیونگ_ف...فرار که نکرد...؟!
تهیونگ ترسیده پرسید و لیهان با لهن آسودهای جواب داد...
لی_فرار...کیم تهیونگ...چند ساله منو میشناسی...؟!
تهیونگ زیر لب عذرخواهی کرد و دست نامجونو توی دستش فشرد...
+نونا...میتونم ببینمش...؟!
لیهان ابروهاشو بالا انداخت...
لی_عامل بدبختیات دیدن داره...؟!
جیمین سرشو تکون داد...
+نونا فقط چندتا سوال ازش میپرسم...همین...!
لیهان خودشو متفکر نشون داد و بعد روبه شوگا گفت...
لی_کیم سوهی رو صدا کن...!
شوگا از اتاق بیرون رفت و چند دقیقه بعد با یه پسر وارد اتاق شد...
سوهی_قربان...کاری داشتید...؟!
لیهان سرشو تکون داد تا به حالت آزاد بایسته...
لی_جیمین و ببر اتاق سه گی...!
سوهو_چشم قربان...!
به جیمین اطمینان داد تا همراهش بره...سوهی_اتاقش اینجاست...من همینجا ایستادم...نگران چیزی نباش...اگر اتفاقی افتاد فقط صدام کن...گرچه نمیتونه تکون بخوره...!
جیمین لبخندی برای تشکر زد و وارد اتاق شد...
مردی که روی تخت خوابیده بود ظاهرا جوون میومد و حتی جیمین میتونست بگه جذاب بود...
+آقای کیونگ سهگی...؟!
مرد سرشو چرخوند و به جیمین خیره شد...
+من...فقط میخوام یچیزی بپرسم...!
مرد خیره بهش نگاه میکرد و چیزی نمیگفت...
+چرا این بلاها رو سر من و خانوادم آوردی...مگه ما چیکارت کرده بودیم...عاه درسته مشکل از ما نبود... لیهان نونا گفت که تو این بلا رو سر تهیونگ و هوسوک و یونگی هم آوردی...انقدر پول ارزش داره...که بخاطرش زندگی اینهمه آدمو خراب کردی...؟!
سهگی_لیهان نونا...ههه...اون دختر...!
جیمین متعجب بهش نگاه کرد...
سهگی_میخوای بدونی...گرچه برای من فرقی نداره...
بزار بهت بگم...اینجوری وقتی مردم...میتونم یه دلیل برای زندگی نحسم داشته باشم...!
سهگی به صندلی کنارش اشاره کرد و جیمینم اونجا نشست...
سهگی_20 سال پیش...وقتی سال آخر دبیرستان بودم...سعی کردم همهچی و بهش بگم...از علاقم بهش...اون دختر معروفی بود...بخاطر همین...تولدشو همه جشن گرفته بودن...وقتی از کلاس بیرون رفت منم دنبالش رفتم تا همهچی رو بگم...ولی میدونی چی دیدم...عاه معلومه ک نمیدونی...اون صمیمیترین دوستم بود اون با اینکه میدونست من چقدر به این دختر علاقه دارم بوسیدش...به من خیانت کردن دوتایی...!
جیمین چیزی نگفت و منتظر بود ادامه بده...
_منم تصمیم گرفتم هرچی تو زندگیش داره نابود کنم تا اونم نابود بشه...مین یونگی...برادر عزیزش...جانگ هوسوک دوست صمیمی برادرش...کیم تهیونگ عاه لذت بخش بود...وقتی میدیدم زره زره آب میشه... و بعدش تو وارد شدی...این یه زنجیرس...تو تقصیری نداشتی تنها گناهت این بود که پدرت به اون دختر کمک میکرد...و بعد منتظر موندم...درست منتظر هیمن روز...تا خودش بیاد سراغم...و بعدش نفرتم و کاملا روش خالی کردم...هههه...داستانم قشنگ بود نه...؟!
جیمین از روی صندلی بلند شد...
+داستانت قشنگ نبود تلخ بود...نه برای من...برای تو... تو فکرت و برای انتقام گذاشتی و زره زره همهچی و نابود کردی...در صورتی که حتی حق چنین کاری و نداشتی...حتی اگرم کسی بود ک باید ازش انتقام میگرفتی دوستت بود اون باعث همه این ماجراها بود...کیونگ سهگی...زندگی خودت و همه رو برای بیارزشترین چیز نابود کردی...!
سهگی_وایسا...پارک جیمین...به کیم تهیونگ بگو...ازش ممنونم که بخاطر عشقش عقب کشید...اینجوری تونستم یبار دیگه اونو ببینم...!
جیمین سرشو ررگردوند و از اتاق بیرون اومد...
سههی_خوبی...؟!
جیمین سرشو تکون داد و درست لحظهای که تصمیم گرفت به سمت اتاق لیهان برگرده صدای نبض نامنظم از توی اتاق باعث شد در و باز کنه...
YOU ARE READING
Just laugh once more
Romanceپایان یافته :/ از نظر کیم تهیونگ زندگی فقط یه اجباره... اجباری که فقط منتظره تا پایانش برسه... لبخند...این برای کیم تهیونگ خیلی مسخرس... اون حتی بلد نیست چجوری باید شاد باشه... اما درست لحظهای ک نور امیدش و پیدا میکنه... توی بدترین منجلاب زندگیش فر...