😶🚫chapter 4 (boss)

224 40 2
                                    

شوگا تقریبا با جیمین گرم گرفته بود...
برای چند دقیقه تنهاش گذاشته بود و ازش خواسته بود یه طرح به دلخواه خودش بکشه...
جیمین ازش پرسیده بود که باید حتما لباس باشه...
اما شوگا جوابش رو اینطوری داده‌ بود...

شوگا_ببین کار ما اینجا فقط با لباس نیست...مد ینی همه چیزایی که مردم ازشون استفاده میکنن... میتونی کیف، طرح قاب...یا هرچی که به ذهنت میرسه رو بکشی...اما یادت باشه پارک جیمین... هیچوقت از رو کسی تقلید نکن این فقط باعث میشه کارت زشت دیده شه...!

شوگا اطراف اتاق تهیونگ میپلکید تا بلکه بتونه منشی جدیدش و ببینه و دوباره سرکارش بزاره...
از نظرش اون پسر خیلی بامزه بود...
زود یه حرفی و باور میکرد‌‌‌‌...
شوگا ازینک وقتی می‌خندید چشماش بسته میشد و قیافش شبیه خرگوش صورتی انیمیشن میشد خوشش میومد...
بخاطر همین اونجا هیچکس کوک و با اسم صدا نمیکرد...
همه به لطف شوگا بهش میگفتن خرگوش...
چند دقیقه‌ای معطل کرد و بعد کنار پنجره رفت...
از شیشه بیرون و نگاه کرد...
کوک از یه ماشینی پیاده شد...
فردی که در و براش باز کرده بود و بغل کرد و با لبخند ازش خدافظی کرد...
مثل بچه‌هایی که میرن مهدکودک...
خنده‌ای کرد...
شوگا_فکر نمیکردم بابات تو رو برسونه سرکار...!
درسته شوگا شی خب...
معلومه ک پدری در کار نیست...
شوگا خودشو به آسانسور رسوند و تا بتونه با اون خرگوش تنها باشه....

تهیونگ قدماشو سمت اتاق شوگا برداشت...
چندتا ایده به ذهنش رسیده بود...
ولی....
باید برای شوگا میگفت...
تا اون بتونه روی کاغذ بیارتشون...
در اتاق و باز کرد...
کاپشن بچه‌گونه‌ای رو روی کاناپه دید و یه دسته کاغذ و مداد و خرت و پرت...
تهیونگ_از کی سایزت انقد آب رفته هیونگ...؟!
شونه‌ای بالا انداخت و از در اتاق بیرون اومد...
همون موقع جیمین از زیر میز شوگا سرشو بلند کرد...
+مداد پرو...چرا هی میفتی...بزار کارمو تموم کنم...الان شوگا هیونگ برمیگرده...!
از شانس خوب یا شایدم بد جیمین...
اونروز تهیونگ سرما خورده بود و حتی نمیتونست بویی رو حس کنه...
پس عطر اون پسر و تشخیص نداد...
تهیونگ نفس عمیقی کشید...
تهیونگ_مضخرف ترین حس دنیا اینه که...نتونی بوی قهوه رو حس کنی...!
جیهوپ روبا‌رو تهیونگ قرار گرفت و روبه پشت شروع کرد به قدم زدن...
هوپ_او...از کی تاحالا علاقه به قهوه پیدا کردی...؟!
تهیونگ بی‌حوصله هوپ و کنار زد...
تهیونگ_فقط از مزش بدم میاد...درک کن...!
وارد اتاقش شد...
هوپ_هی تهیونگ...یه کارمندجدید داریم...!
تهیونگ پاهاشو روی میز گذاشت...
تهیونگ_خب به من چ...!
جیهوپ جلو رفت و دستشو رو پیشونی تیهونگ گذاشت....
هوپ_اینم بار صد هزارم...وقتی مریضی نیا... مازوخیسم که داری...به عنم...ولی چرا میخوای مارو مریض کنیییی...؟!
تهیونگ_یا هیونگ...حال ندارم بیخیال...!
هوپ_چاااااان....بیا این تریلی مریض و ببر خونه...!
جیهوپ از اتاق بیرون رفت و چان هم به گفته اون تهیونگ و رسوند خونه...

Just laugh once moreWhere stories live. Discover now