جیمین با وجد به اطراف نگاه میکرد...
+کوک...واقعا میخوایم سوار اونا بشیم...؟!
کوک سرشو تکون داد...
نامجون_بچهها بیاید...گم نشید...!
نامجون دستشونو گرفت و با خودش از پلههای هواپیما بالا برد...
جعل پاسپورت برای نامجونی ک همیشه با قانون کار میکرد خیلی کار سختی بود...
ولیاز نظرش باید به اون پسر کمک میکرد...
یه شناسنامه با اسم خودش و پاسپورت برای جیمین گرفت...
نامجون_جیمین...بیا...اینجا بشین...!
جیمین همینجوری از اینک دستش توی دستش نامجون بود داشت ذوق مرگ میشد....
کنار نامجون نشست....
چیزی از سوار شدنشون نگذشته بود ک هواپیما حرکت کرد...
جیمین اولش ذوق داشت ولی با تکونایی که خورد از ترس چشماشو بست...
دستش و روی دست نامجون گذاشت...
محکم فشار داد...
نامجون_جیمینا...آروم باش خب...ببین...من دستت و میگیرم اینجوری خوبه...؟!
جیمین به ناممون نگاه کرد...
سرش و تکون داد...
وقتی دستای کوچیکش بین دستای نامجون گم شده بود حس امنیت بهش دست میداد...
نامجون مشغول خوندن سخنرانی جدیدش بود با اخم و جدیت به اون برگه سفید با دستخطی ریز و زیبا خیره شده بود...
سرش و برگردوند تا از وضعیت اون دوتا بچه مطمئن بشه....
کوک خودشو رو صندلی جمع کرده بود و خواب بود...
جیمینم سرشو توی رفت و آمد بود و باعث میشد هعی از خواب بپره گهگاهی هم با خوابآلودگی به نامجون لبخند میزد...
نامجون برگه توی دستش و تو جیب کتش گذاشت و دوباره سرجاش نشست....
سری روی شونش فرود اومد...
چقد کوچیک و سبک بود ک باورش نمیشد...
از خودش پرسیده بود چرا به این بچه کمک کرده....
اما دلیلی پیدا نکرده بود...
نفس عمیقی کشید و نگاهش و از چهره پسر گرفت...
کوک_هیونگ...!
نامجون با لبخندی جوابش و داد...
کوک_قشنگه...؟!
نامجون با دقت به نقاشی کوک نگاه کرد...
نامجون_این کیه...؟!
کوک با خنده اونو طرف جیمین گرفت...
کوک_شبیهش نیست...؟!
نامجون_اوهوم...کوک...چرا از خونه فرار کردی...؟!
کوک با تعجب به نامجون نگاه کرد...
اره خب...
دروغ گفته بود...
قرار نبود واقعیت و بگه...
گفته بود از پدر و مادرش اجازه گرفته و اونا گفتن به حضور یه بزرگتر نیازه...
شوخی جالبی بود...
نامجون_با خودت فکر کردی نمیفهمم نه...کوک...اگه بلایی سرت بیاد...!
کوک_نامجون هیونگ...تو همیشه مراقبم بودی...دیگه به هیچکس ربطی نداره چه بلایی سر من میاد... راستش اولش خیلی دودل بودم...اما وقتی جیمین گفت که میخواد باهام بیاد نتونستم حرفمو پس بگیرم...هیونگ لطفا بهشون چیزی نگو...!
نامجون سکوت کرد...
قصد نداشت دیگه ادامه بده...نزدیک دو ساعت از پرواز گذشته بود و هواپیما درحال فرود اومدن بود...
تو این مدت جیمین حتی لای چشماشو باز نکرده بود...
نامجون_جیمین...جیمین...!
+هوم...یذره دیگه...!
جیمین اینو گفت و خیلی کیوت جابجا شد...
نامجون سری تکون داد...
سمتش خم شد و کمربندش و باز کرد...
نامجون_کوک...بیا...!
جیمین و توی بغلش گرفت و پیاده شدن...
بیرون از فرودگاه نامجون اطرافو نگاه کرد...
کوک_هیونگ....منتظر هوپی هیونگ بودی...؟!
نامجون به جایی که کوک اشاره میکرد نگاه کرد...
هوپ_سلام هیونگ...ببخشید زیاد که منتظر نموندی...؟!
نامجون_سلام...نه...بریم...!
هوپ دستش رو سر کوک کشید و اونو همراه خودش حرکت داد...
هوپ_چخبر وروجک...اومدی اینجا چیکار شیطون...؟!
کوک خنده خرگوشی بامزهای کرد...
کوک_اومدم تورو ببینم...!
هوپ_ای شیطون...!
هوپ در ماشینو زد...
نامجون جیمین و روی صندلی عقب گذاشت و خودش حلو نشست...
کوک جیمین و خم کرد تا سرش و روی پاش بزاره...
+اوما...!
صدایی که تو ماشین پیچید باعث شد سکوتی که بود تلختر بشه...
نامجون خوب میدونست اون بچه چی رو تجربه میکنه...
همین بلا سرش اومده بود اما موفق شده بود...
تونسته بود ازون باتلاق خفه کننده زنده بیرون بیاد...
و حالا دلیل کمک به اون پسر و فهمیده بود...
نمیخواست اونم مثل خودش سختی بکشه...
حقش نبود...
کوک_هوپی هیونگ...باید قول بدی منو ببری همون شهربازی که گفتی...جیمینم میاد...!
هوپ_هر وقت تو بخوای...!
صدای زنگ گوشی باعث شد هوپ نتونه سوالش و از نامجون بپرسه...
نامجون_کوک برای توعه...جواب بده...!
کوک سرشو تکون داد....
کوک_نه هیونگ برای جیمینه...!
نامجون چرخید...
گوشی رو از دست کوک گرفت....
جواب داد...
نامجون_بله...؟!
جوابی نشنید...
دوباره خواست حرفش و تکرار کنه ک با صدای بوقی ک تو گوشش پیچید پشیمون شد...
گوشی و توی جیبش گذاشت...
YOU ARE READING
Just laugh once more
Romanceپایان یافته :/ از نظر کیم تهیونگ زندگی فقط یه اجباره... اجباری که فقط منتظره تا پایانش برسه... لبخند...این برای کیم تهیونگ خیلی مسخرس... اون حتی بلد نیست چجوری باید شاد باشه... اما درست لحظهای ک نور امیدش و پیدا میکنه... توی بدترین منجلاب زندگیش فر...