😶🚫chapter 11 (Namvmin)

259 34 9
                                    

نامجون روپوش سفیدش و آویزون کرد...
جدیدا کمتر به بیمارستان سر میزد...
مجبور بود برای عکاسی به شرکت k بره...
گوشیش و توی جیب شلوارش جا داد و یقه پیراهن بافتش و تا نزدیک چونش بالا کشید...
هوا سرد بود ولی یادش رفته بود پالتوشو از توی ماشین بیاره...
سوار آسانسور شد و دکمه پارکینگ و فشار داد...
گوشیش زنگ خورد...
مجبور شد دستای یخ زدشو سمتش ببره و دکمه اتصال و با ناشناس وصل کنه...
نامجون_بله...؟!
تهیونگ_کیم...می...میتونی بیای...؟!
نامجون متعجب جواب داد...
نامجون_تهیونگ...؟!
تهیونگ_فقط بیا...منتظرم...خونه قدیمیت...!
و صدای بوق توی گوشش پیچید...
نگران بود...
خیلی زیاد...
اما نکنه بلایی سر جیمین اومده باشه...
شماره جیمین و لمس کرد و بعد دوتا بوق تماس برقرار شد....
+بله هیونگ...؟!
نامجون_جیمین کجایی...؟!
+با شوگا هیونگ اومدیم یه کارگاه...چیزی شده...؟!
نامجون نگاهشو به نوک کفشاش داد...
خیالش از بابات جیمین راحت شده بود ولی هنوز دلش شور میزد...
نامجون_نه فقط...میخواستم ببینم حالت خوبه یا ن...!
+اوه نگران نباش هیونگ...راستی می‌خواستیم شب و خونه جیهوپ هیونگ جشن بگیریم...توام میای...!
نامجون_امروز کارم توی بیمارستان زیاده فکر نکنم...!
+اوه پس اینطور...!
نامجون اوهومی گفت و با خدافظی کوتاهی مکالمه رو به پایان رسوند...
سوار ماشینش شد و گوشی رو روی صندلی کنارش پرت کرد...
چرا باید تهیدنگ جلوی خونه خودش منتظرش میموند...
پاشو روی گاز فشار داد و خودشو در عرض 20 دیقه به محل رسوند...
از ماشین پیاده شد...
نگاهی به اطراف انداخت و نفس عمیقی کشید...
خونه قدیمی بود...
اما هنوز قشنگ بنظر می‌رسید...
نفسش مثل بخار توی هوا پخش شد...
باز بدون پوشیدن پالتوش سمت خونه راه افتاد...
در باز بود...
بدون حرفی وارد شد و در و با پاش بست...
اسم تهیونگو لمس کرد....
یکی از دستاش به تلفن بند بود و دست دیگش توی جیبش بود...
نامجون_کجایی...؟!
تهیونگ_نزدیکم...ههه(سرفه)...نمیتونمم زیاد دور برم...!
و بعد صدای آروم خندش...
خنده از روی عصبانیت بود...
کمی جلوتر سرشو چرخوند...
تهیونگ کنار دیوار روی زمین نشسته بود....
یا شایدم افتاده بود...
کرواتش شل شده بود...
پیرهنش حسابی چروک و خونی بود....
شلوارشم خاکی و تقریبا پاره...
نامجون_چت شده...؟!
لبخند بی جونی تحویلش داد...
تهیونگ_خوشحال نشو...هنوز زندم...!
نامجون یه زانوشو روی زمین کنارش گذاشت و سعی کرد کمکش کنه درست بشینه...
گوشه لباسش و کنار داد...
روی سینش زخم عمیقی بود...
تهیونگ_متاسفم که بدون اجازه....اومدم تو...میخواسم تا بالا برم...ولی...!
سعی کرد تکونی بخوره و به پاش اشاره کرد...
تهیونگ_فک کنم شکسته...!
نامجون نگاهشو بین صورت جمع شده تهیونگ انداخت...
بدون هیچ حرفی یه دستشو پشت کمر و یه دستش و زیر زانوهاش گذاشت و بلند کرد...
تهیونگ بازوی نامجون و محکم گرفت...
این اولین باری بود ک خودشو تو اون حالت میدید...
نامجون از پله‌ها بالا رفت و در اتاق روبه پله‌ها رو باز کرد...
تهیونگ و روی تخت گذاشت....
به اطراف نگاه کرد‌‌‌‌...
یه زمانی اونجا مثل بیمارستان بود...
امکانات کامل بود...
چیزی کم نداشت....
کنارش روی تخت نشست و دکمه‌های پیراهنش و تا آخر باز کرد...
کرواتشو یه گوشه انداخت و پیراهنش و گوشه دیگه...
بالشت و درست کرد و با فشار کمی کهبه شونش آورد مجبورش کرد بخوابه...

Just laugh once moreWhere stories live. Discover now