😶🚫chapter 7 (laugh)

197 38 6
                                    

+نامجون هیونگ...من کیک و سفارش دادم...تو به هوپی هیونگ گفتی...؟!
تهیونگ گوشش و تیز کرد...
راجب چی صحبت میکردن...
+اوهوم...باشه...زود میام...میرم مرخصی بگیرم...!
صدای قدمای جیمین اومد ک به اتاقش نزدیک میشد...
در زد و با شنیدن بله تهیونگ وارد شد...
تهیونگ_کاری داری...؟!
جیمین سرشو تکون داد...
+میتونم زودتر برم...؟!
تهیونگ ابروشو بالا انداخت...
تهیونگ_کجا...؟!
جیمین کمی به میز تهیونگ نزدیکتر شد...
+امروز تولد کوکه...دارم میرم کیک و بگیرم برم خونه هیونگ...!
تهیونگ سری تکون داد و بلند شد...
تهیونگ_باهم بریم...!
+او توام...میای تولد...راستش میخواستم بهت بگما... ولی هیونگ گفت از تولد خوشت نمیاد...!
تهیونگ_اما اینبار فرق داره...تو قراره تو جشن باشی...!
جیمین لبخند ریزی زد...
+من میرم کیک و بگیرم...!
تهیونگ_خب میبرمت...!
+همین کافی‌شاپ روبه‌روییه...دور نیست...!
تهیونگ چیزی نگفت و دنبالش راه افتاد...
جیمین در و باز کرد...
+سلام رومی...!
دختری ک میزش درست روبه‌رو در بود با خنده جواب جیمین و داد...
رومی_سلام جیمین...او کیک و گذاشتم تو یخچال اونور... میتونی بری برش داری...؟!
جیمین سری تکون داد و سمت یخچال رفت...
+رومی...اونی کجاست...کارش دارم...؟!
رومی_الاناس ک بیاد...ایناهاش...!
جیمین کیک و روی میز گذاشت...
+یا...نونا...کجا بودی...زودباش...بیا بریم خونه نامجون هیونگ...!
لی_چخبره...؟!
+تولد کوکه...!
دختر کیک و توی جعبه سفید رنگ گذاشت...
لی_او...باشه...شما برید شاید یکم دیرتر بیام...!
+یااا خب بگو نمیای دیگه...!
لی(دختر باریستا) شونه‌ای بالا انداخت...
لی_من کار دارم باید برم...!
دستی بین موهای جیمین کشید...
لی_خوش بگذره...!
از کنار تهیونگ رد شد بدون کوچکترین نگاهی بیرون رفت....
+اوکی...!
جیمین از جاش بلند شد...
+بریم...باید برای کوک یه چیزی بگیرم...!
تهیونگ سرشو تکون داد...
اما ذهنش درگیر این بود ک چرا انقد قیافه اون دختر براش آشنا بود...
اون حتی یه بارم به این کافی‌شاپ نیومده بود...
_جیمین...اسم این دختره چی بود...؟!
+لیهان نونا...اوووم...اسمش مین لیهانه...!
تهیونگ ابروهاشو بالا انداخت...
_مین لیهان...خواهر شوگا...؟!
جیمین ادامه جمله تهیونگو نشنید...
سوار ماشین شدن و سمت مغازه مورد نظر جیمین حرکت کردن...

+هیییس...الان میاد...!
صدای قدمای یکی که به در نزدیک میشد اومد...
زنگ در و زد...
کوک_نامجون هیونگ...؟!
نامجون لبخندی زد و دستش و دور فشفشه گرفت...
کوک_آیییش...رمز چند بود...؟!
بالاخره در و باز کرد و اومد تو...
+تولدت مبارککککک...!
نامجون فشفشه هارو روی کیک گذاشت...
شوگا شمعارو روشن کرد...
+آرزو کن بعد...!
کوک ک هنوز تو شک بود دستاشو به هم گره زد و چشماشو بست...
بعد چند ثانیه شمارو فوت کرد..‌.
شوگا چراغارو روشن کرد...
جیهوپ کم کم بهشون نزدیک شد انگشتش و توی کیک زد و روی صورت کوک مالید...
کوک_یااا هیونگ...!
جیهوپ از خنده غش کرد...
اون ور لپشم شوگا کمی خامه مالید و همه خندیدن...
+زودباش بیا بشین...هیونگ...کلاهشو بزار سرش...!
نامجون یه کلاه خرگوشی گذاشت سر کوک...
شوگا_عه خرگوش خرگوشی...!
کوک_من خرگوش نیسم...!
شوگا کنار کوک نشست...
شوگا_خیلیم هستی...!
چیزی نگذشته بود و میز پر از کادوهای جورواجور بود..‌
کوک نگاهشو چرخوند و دست به سینه روبه شوگا گفت...
کوک_کادوم کو...؟!
شوگا دستشو دور شونه‌های کوک انداخت...
شوگا_فردا میبینیش...!
کوک_خب الان ک از کنجکاوی میمیرم...!
شوگا لبخندی تحویلش داد...

Just laugh once moreWhere stories live. Discover now