😶🚫chapter 9 (namjoon hyung)

198 38 0
                                    

جیمین بی قرار پاشو تکون داد...
دست تهیونگ روی پاهاش نشست ولی انقدر محو نگاه خسته نامجون بود ک متوجه نشد...
بغض توی چشماش ب وضوح معلوم بود...
اون هیچ نگاهی به تهیونگ نمیکرد و این تهیونگو عصبی کرده بود...
نامجون لبخندی زد و ازشون فاصله گرفت...
جیمین سرشو چرخوند و بالاخره به تهیونگ نگاه کرد...
توی نگاهش عصبانیت موج میزد...
+ته...!
تهیونگ نگاهشو ازش گرفت...
جیمین دستشو دور بازوی تهیونگ قفل کرد و سرش و بهش تکیه داد...
+ته ته...منو بغل کن...!
تهیونگ هیچ حرکتی نکرد...
+اگه بغلم نکنی الان گریه میکنم...!
جیمین منتظر موند...
دلیل خوبی بود ک اشکاشو بیرون بریزه...
داشت به این فکر می‌کرد ک...
چقدر زود همه‌چی گذشته بود...
اون به این شهر و این زندگی عادت کرده بود...
به وجود تهیونگ کنارش...
انقد ساده بود ک حتی نمیفهمید هیچکس نمیتونه اونو از تهیونگ جدا کنه...
ولی می‌ترسید...
می‌ترسید ک مجبور شه برگرده اونجا...
اگه برمیگشت...
بی‌ شک می‌مرد....
دیگه نمیتونست اون زندون و تحمل کنه...
وقتی به خودش اومد ک تهیونگ اونو به بغل گرمش دعوت کرده بود...
تهیونگ_گریه نکن چیمی...!
+فین فین...من میترسم...!
تهیونگ نوازشگرانه موهاشو لمس کرد...
+اگه منو ازت جدا کنن من میمیرم...!
تهیونگ متعجب ازین حرفش و عصبانی از فعلی ک بکار برده بود اونو از خودش جدا کرد...
تهیونگ_جیمین...هیچوقت...هیچوقت اینو نگو...هر اتفاقیم ک بیفته نمیذارم کسی تو رو ازم جدا کنه...!
جیمین به صورت مرد روبه‌روش زل زده بود...
از کی اینهمه بهش وابسته شده بود...
+کوکی چی...کی مواظب اونه...!
تهیونگ لبخند گرمی زد و به در ورودی اشاره کرد...
کوک همراه شوگا وارد شد...
دستشو گرفته بود و کم‌کم به ویمین نزدیک شدن...
+کوووووک...؟!
کوکی لبخندی به جیمین زد و نگاهی به شوگا کرد...
کوک_نامجون هیونگ کجاست...؟!
جیمین اطرافو نگاه کرد...
+هیمن الان اینجا بود...!
نامجون از توی اتاقی بیرون اومد و با دیدن کوک لبخندی به اون تحویل داد...
کوک نگران جلو رفت...
کوک_نامجون هیونگ...!
نامجون قبل اینک کوک حرفی بزنه گفت...
نامجون_نگران نباش...همه‌چی خوبه...برگه‌های پزشک قانونی و شهادت منو جیمین به اندازه کافی راضی کننده بوده...اونام...هووف...به نفع تو رای دادن...فقط باید صبر کنیم تا پدر مادرت برسن...!
کوک سری تکون داد و با چشماش از نامجون تشکر کرد...

همه روی صندلی‌های دادگاه نشسته بودن...
بعد از صحبت‌های مزخرف والدین کوک نامجون ازجاش بلند شد و پرونده رو جلوی قاضی گذاشت...
قاضی رضایت مندانه سری تکون داد...
نامجون_آقای قاضی...هرچی مدرک نیازه توی این پرونده هست...دیگه نیازی نمیبینم حرف بزنم...!
پدر کوک عصبی از جاش بلند شد...
؟_مگه تو وکیلی...اصلا اینجا چیکار داری...با پسر من چ رابطه‌ای داری...؟!
نامجون خسته آهی کشید و روی صندلیش نشست...
و پدر کوک با شنیدن صدای کوبیده شدن چکش قاضی ساکت شد...
_با توجه به حرف‌های شاکی و متشاکی...تحقیق راجب درستی اون‌ها و با توجه به شاهدهای متشاکی...حکم اعلام میشه...!
همه به احترام دادگاه ایستادن...
_شاکی سابقه بیمارستان روانی داره و لیاقت نگه‌داری از فرزندش رو نداره...با توجه به اینک متشاکی به سن قانونی نرسیده و نیاز به قیم داره...کیم نامجون با ارائه دادن مدارک ثابت کرده ک میتونه قیم ایشون باشه...!
قاضی مکثی کرد و ادامه داد...
_با اینحال...شاکی به شناخت وزرا به بیمارستان روانی فرستاده میشه و شکایت او غیرقابل قبول است... پایان دادگاه اعلام میشه...!
همه نفسی از سر راحتی کشیدن...
صدای داد و بیداد اون دونفر حتی دیگ شنیده نمیشد...
چند نفر اومدن و اون دو رو به زور بیرون بردن...
قاضی کنارشون ایستاد...
نامجون_خیلی ممنون جناب قاضی...لطف بزرگی کردید...!
_کیم نامجون من تورو خیلی خوب میشناسم...ولی من فقط به وظیفه‌ام عمل کردم...باید به دادگاه بعدی برسم با اجازه...!
نامجون سری تکون داد...
آب دهنشو به سختی قورت داد...
این اتفاقات....
شیفت‌های چند شب اخیرش...
حسابی از پا درش آورده بودن...
قدماشو آروم آروم برداشت...
باید زودتر می‌رسید خونه...
ولی اگه کوک هم میومد اونجا...
بیخیال استراحت شد...
نامجون_کوک...میرم خونه میخوای بیای...؟!
کوک_اوه هیونگ من فکر میکردم میری بیمارستان بخاطر همین...خواستم همراه شوگا برم...!
نامجون نگاهی بهشون کرد و لبخندی زد...
کنار هم قشنگ بودن...
نامجون_باشه...مراقب خودت باش...!
راهشو سمت ماشینش کج کرد...
+ته ته...میری شرکت...من باید...!
با صدای گومبی ک اومد حرف جیمین نصفه موند...
کوک_هیونگ....هیوووونگ...!
کوک سمت نامجون دوید...
تهیونگ بالا سرش نشست...
+نامجون هیونگ...نامجون هیونگ صدامو میشنوی...؟!
نامجون آخرین چیزی ک دید چشمای نگران جیمین بودن و بعد چشماش بسته شد...
_آیییش...شوگا...ماشین و روشن کن...!
تهیونگ نامجون و روی دستاش بلند کرد...
باید میرسوندش بیمارستان...

Just laugh once moreWhere stories live. Discover now