جیهوپ نگاهی به آینه روبهرو تختش انداخت...
از خودش متنفر بود...
متنفر بود که هربار با لمسش باعث اذیت جین میشد...
چشمش و از آینه گرفت...
از روی تخت بلند شد و بعد از اینکه دست و صورتش و شست از اتاق بیرون رفت...
شاید یه لیوان شیر حالش و خوب میکرد...
در یخچال و باز کرد که صدای زنگ در اومد...
در یخچال و بست و سمت در رفت...
بدون اینکه از چشمی نگاهی بکنه در و باز کرد...
هوپ_جین...؟!
جین لبخندی زد و بدون اینک منتظر بمونه جیهوپ دعوتش کنه تو خودش وارد خونه شد...
کفشش و با دمپاییهای راحتی عوض کرد و کیسههای توی دستش و روی کانتر گذاشت...
جین_او گفتم شاید گرسنه باشی...برات شیر موز و یکم موچی گرفتم...!
جین برگشت سمت جیهوپ...
جین_هوم...گشنت نیست...؟!
جیهوپ کمی عقب تر ایستاد...
هوپ_ممنون...خودم یچیزی میخورم...!
از کنار جین رد شد و دوباره در یخچال و باز کرد...
بطری شیر و یدونه سیب بیرون آورد...
جین_جیهوپ...؟!
جیهوپ جوابی بهش نداد...
خودشو مشغول خورد کردن سیب نشون داد...
صدای بغضدار جین توی گوشش پیچید...
جین_معذرت میخوام...من...نمی...نمیخواستم دیشب اونجوری بشه...!
جیهوپ چاقو رو روی تخته رها کرد و سمت جین برگشت...
هوپ_گریه نکن...تقصیر من بود...!
جین سرشو تند تند تکون داد و بازوی جیهوپ و بین انگشتاش فشرد...
جین_جیهوپا...یبار دیگه امتحان کن خواهش میکنم... اینبار تمام تلاشمو میکنم...من...نمیخوام ازت دور بشم...!
جیهوپ خودشو عقب کشید...
هوپ_نه جین...نمیخوام اذیت بشی...!
جین_اما من میخوام...هیونگ...تو بهم قول دادی...مگه نگفتی کنارم میمونی...؟!
جیهوپ سرشو پایین انداخت...
هوپ_فراموشش کن...!
سمت اتاقش راه افتاد...
جین_جیهوپاااا...صبر کن...منظورت چیه...چرا میخوای ازم فاصله بگیری...جیهوپ...!
صدای جین با بسته شدن در اتاق هوپ خفه شد...
جیهوپ میترسید...
ازینک جین ازون چیزی که آسیب دیده بیشتر آسیب ببینه...
دیشب با چشمای خودش دیده بود چه بلایی سرش اومده...._فلش بک_
جیهوپ نگاهی به جین انداخت...
مدتها بود دلش میخواست لبای کوچیک و پفکی جین و لمس کنه...
اینبار شاید بهتر بود انجامش بده...
جین کنارش روی کاناپه نشست...
جین_کاپی داغ(همون کافی)...فکر کنم تو این هوا خوب باشه...!
هوپ_جین من باید راجب یچیزی ازت اجازه بگیرم اما...نمیدونم میتونم انجامش بدم یا ن...!
جین_هیونگ راجب چی صحبت میکنی...؟!
جیهوپ چشمش و روی افکارش بست و سرش و جلو برد و لباشو روی لبای جین قرار داد...
داشت خوب پیش میرفت حس خوبی داشت...
اما جین یهو عقب کشید...
نفسش به قدری تند شده بود ک هوا داشت کم میومد...
دستش و روی سینش گذاشت...
هوپ_جین...جین خوبی...جین...؟!
اما جین به جای جواب دادن از حال رفت....
هوپ_جین...خوا...خواهش میکنم...جین چشماتو باز کن...!
_پایان فلش بک_چشماشو محکم روی هم فشار داد...
شیر آب سرویس و باز کرد و سرش و زیرش فرو برد...
کاش زودتر جین و میشناخت...
کاش زودتر باهاش آشنا میشد...
کاش اونو از سرنوشت بدش نجات میداد...
سرش و بلند کرد و دوباره با چهرهاش توی آینه مواجه شد...
دندوناشو روی هم فشار داد و عصبانیتش و سر آینه خالی کرد...
دستش خراش برداشته بود آینه خونی شده بود ولی کوچیکترین اهمیتی نمیداد...
صدایی از بیرون نمیومد...
ولی مطمئن بود که جین از خونه خارج نشده...
دستش و روی صورتش کشید و از اتاقش بیرون رفت...
هوپ_جین...؟!
جین روی زمین افتاده بود...
بازم بیهوش شده بود...
جیهوپ کنارش زانو زد و بدنش و تو بغلش گرفت...
هوپ_جین منو نگاه کن....خواهش میکنم جین...!
دستش و روی صورت سرد جین گذاشت...
میترسید...
ازینک از دستش بده...
لبش و گزید و تا خواست چیز دیگهای بگه لبای ترک خورده جین از هم باز شد...
جین_من...خوبم...!
جیهوپ جین و کامل توی بغلش گرفت و نفسای لرزونش و توی گردنش خالی کرد...
هوپ_معذرت میخوام عزیزم...معذرت میخوام...نباید اونجوری باهات حرف میزدم...نباید اونکارو میکردم...!
جین دستای بیجونش و پشت جیهوپ گذاشت...
جین_دیگه اینکارو نکن هوپا...!
هوپ_ببخشید عزیزم...ببخشید...!
جین سرشو از روی سینه جیهوپ بلند کرد...
هوپ_باید بریم دکتر...هوم...یه راه...!
جین_هیونگ...من...من بارها رفتم...میگن...تنها دلیلش استرسه...و تنها با وجود تو حل میشه...!
هوپ_چ...چجوری...؟!
جین_کنارم بمون خواهش میکنم...من آسیب نمیبینم هیونگ...اگه تو بری...اگه بری اونوقت...اونوقت...!
جیهوپ دوباره سر جین و به جای اولش برگردوند...
هوپ_دیگه هیچوقت ازت ذرهای فاصله نمیگیرم...قول میدم...قول میدم...!
YOU ARE READING
Just laugh once more
Romanceپایان یافته :/ از نظر کیم تهیونگ زندگی فقط یه اجباره... اجباری که فقط منتظره تا پایانش برسه... لبخند...این برای کیم تهیونگ خیلی مسخرس... اون حتی بلد نیست چجوری باید شاد باشه... اما درست لحظهای ک نور امیدش و پیدا میکنه... توی بدترین منجلاب زندگیش فر...