جونگکوک اگه میتونست اون دوتا رو به چیزی تشبیه کنه دقیقا اون ها دوتا گربهی عصبی بودن که داشتن سر قلمروهاشون دعوا میکردن.
نگاه هاشون و هر از گاهی به هم پریدنشون.همه روی مبل نشسته بودن. اون دوتا روبروی هم بودن، جونگکوک و تهیونگ کنار هم بودن و جونگکوک به تهیونگ تکیه داده بود، نامجون هم مثل همیشه روی مبل تکی نشسته بود و هر چند دقیقه یکبار پیشونیش رو میمالید.
"چطوره شروع کنیم؟ پارک تو اول شروع کن"
یونگی برای اعتراض نگاهش رو به نامجون داد ولی بعد متوجه اینطوری بهتره. با اینکه میدونست جیمین اهل دروغ نیست اما اعتمادش رو از دست داده بود.
"خب... ما تقریبا دو سالی رو باهم رابطه داشتیم و بعدش... اه از اینجا شروع کردنش احمقانه بود. اگه بخوام درست بهتون بگم باید خودمو معرفی کنم. من پارک جیمینم، پسر پاک تمین."
با گفتن اسم اون مرد، منزجر سرش رو تکون داد و نامجون تعجب کرد، اون هیچوقت نمیدونست اقای پارک یک پسر بزرگ داره.
"من چهار سال پیش از عمارت فرار کردم و خب اونم بعد از اینکه بهم گفت باید پزشکیم رو تموم کنم، به شرطم گوش داد و دیگه هیچوقت دنبالم نگشت، البته این فقط برای یکسال بود. من همون سال با یونگی اشنا شدم، یکی از مریض هام بود و بعد از اینکه متوجه شدم یک ادم عادی با کار عادی نیست، در برابر بسته نگه داشتن دهنم ازش خواستم منو قایم کنه، طوری که حتی پدرمم نتونه پیدام کنه و خب کارساز بود، یونگی کارش رو بلد بود."
جونگکوک هیجان زده دوباره برای خودش کمی مشروب ریخت و بعد از بی صدا تعارف کردن به تهیونگ و رد شدنش دوباره به تهیونگ تکیه داد و کم کم از مشروبش مینوشید.
"ما تقریبا دو سال باهم بودیم و خب توی این مدت عاشق هم شدیم. تا اینکه بعد دوسال اون پیدام کرد. متوجه شدم یه چیزی اشتباهه و فهمیدم رئیس بیمارستانی که کار میکنم یکی از دوست های پدرمه و تمام این دو سال به پدرم میگفت، گرچند نمیدونست خونهمون کجاست اما پدرم از کارهای روزم خبر داشت."
حتی یونگی هم با دقت بهش گوش میداد، انگار اولین بارشه اینهارو میشنوه.
"خب میدونم شاید باور نکنی پدرم همچین ادمیه اما بعدا تهدیدم کرد که توی کشتن ادم هایی که به بیمارستان میفرسته باید کمکش کنم وگرنه من و یونگی رو هردو به پلیس معرفی میکنه. میدونین که اون یک ادم عادی نیست پس میتونست با یکم پول هردومون رو حبس ابد بزنه. خب منم فرار کردم، دوباره"
"یه چیزی یادت رفت پارک"
مین اروم گفت و جیمین لبش رو گزید، این شرماور بود. سرش رو پایین انداخت و سعی کرد به هیچکس نگاه نکنه.
"من یه چیزایی ازش دزدیدم"
"چرا بهشون نمیگی اون چیزا لپتاپ پر اطلاعات و حافظهی سیستمم بود؟"
YOU ARE READING
Nyctophilia
Fanfictionنیکتوفیلیا: پیدا کردن حس آرامش در تاریکی و شب اونموقع تهیونگ براش فقط مردی خشک و قاتل بود که همکار هم محسوب میشدن اما به مرور زمان فهمید نه بلکه تهیونگ همکاری نداره، بلکه تهیونگ حتی براش به معنی یک همکار نیست. اون مرد بیشتر از یک همکار و یک قاتل خش...