یونگی پشت موتور نشسته بود و به جیمین که با گیجی بهش خیره بود اشاره کرد تا سوار بشه.جیمین باید یونگی رو درک میکرد؟ یک روز باهاش مثل یک اشغال رفتار میکرد و روز بعد بهش میگفت میخواد برسونتش، چون به نظرش شب توی این منطقه خطرناکه، اصلا چرا یونگی خونهی خودش نمیرفت؟
"خب، کجا برم؟ بیمارستان؟ خونهی تو؟ خونهی من؟"
"میشه منو خونه برسونی؟"
یونگی بعد از گرفتن ادرس از پسر ریز جثهی پشت سرش، کلاهش رو برداشت و سمت جیمین گرفت.
بعد از دقایقی سکوت جیمین بالاخره نگاهش رو از یونگی گرفت و کلاه رو از دست یونگی بیرون کشید.تمام مدت راه جیمین به کت یونگی چنگ زده بود و ته دلش میخواست مثل همیشه دستهاشو دور شکم یونگی حلقه کنه و سرش رو روی کتفش بذاره اما جلو نرفت.
"همینجا منتظر بمون، یا بیا داخل اگه فکر میکنی هوا گرمه"
لحن جیمین پر از سردرگمی بود و البته که یونگی ترجیح داد داخل ساختمون بره و نگاهی به خونهی نقلی جیمین بندازه. قدم هاش اروم بود و هردو بدون هیچ عجله ایی سمت واحد جیمین میرفتن.
"وقتی به اندازه کافی پول داری که یه خونهی بزرگتر بگیری چرا تو این منطقه خونه گرفتی؟"
یونگی بعد از دیدن کامل ساختمون گفت و جیمین سمتش برگشت، همونطور که سعی داشت کلیدش رو داخل قفل بچرخونه شونه ایی بالا انداخت.
"خب اینجا ساکته"
بهانهی احمقانه ایی بود و اینو جیمین خودش هم میدونست و یونگی سعی کرد سروصدا و داد های رئیس رستوران بغلی و ادم هاشو به روی جیمین نیاره.
"اگه چیزی نیاز داری از اشپزخونه بردار، من باید یه چیزی رو پیدا کنم"
خونهی جیمین تمیز، جمع و جور و کوچیک بود. از داخل هال میشد دوتا در رو دید که حدس میزد یکیش اتاق جیمین و دیگری در حمام دستشویی باشه، اپنی از اشپزخونه به هال میخورد و اشپزخونه هم چندان بزرگ نبود. البته که خونه برای یک نفره یونگی.
یخچال رو باز کرد و یکی از بطری های ابجورو برداشت. یخچال پر بود از بطری های ابجو، سوجو، شیر، و بسته های میوه.
این پسر غذا نمیخوره؟"یونگی"
صدای ملیح جیمین وقتی اونطور صداش میزد باعث میشد خلع سلاح بشه و فقط بخواد فرار کنه. سمت جیمین برگشت و نگاهش به جعبهایی افتاد. جیمین اونو سمت یونگی گرفته بود و داشت لبش رو میگزید.
حدس زدن اینکه اون چیه سخت نبود، لپ تاپ و حافظهی سیستمش که دست جیمین بود."امم خب میدونم کارم احمقانه بود، یعنی خب من کی کار درست انجام دادم اما خب... اگه من نمیزدیدمش و تظاهر نمیکردم که شکستمشون و از بین رفتن، اونا دنبال تو میومدن و میدونم که اونقدری جونت به اینا بستهس که میگی بمیرمم چیزی نمیگم و نمیدم و اینکه من... نمیخواستم این اتفاق بیوفته، باور کن حتی توشون رو نگاهم نکردم و اصلا دست نزدم بهش، و اینکه میدونی که هیچکس جز تو انقدر اطلاعات نداره درمورد بقیه"
ESTÁS LEYENDO
Nyctophilia
Fanficنیکتوفیلیا: پیدا کردن حس آرامش در تاریکی و شب اونموقع تهیونگ براش فقط مردی خشک و قاتل بود که همکار هم محسوب میشدن اما به مرور زمان فهمید نه بلکه تهیونگ همکاری نداره، بلکه تهیونگ حتی براش به معنی یک همکار نیست. اون مرد بیشتر از یک همکار و یک قاتل خش...