▪︎1.cigarette▪︎

1K 150 63
                                    


June 13, 2022

با اخم در عمارت رو باز کرد و بی توجه به اطرافش طوری که انگار هیچ موجود زنده ایی اونجا نیست و هیچی جز راه جلوش اهمیتی نداره قدم هاش رو سمت طبقه‌ی بالا برداشت.
چاقوی توی دستش رو داخل جیبش هل داد و در اتاق نامجون رو باز کرد.

"داری شوخی میکنی مگه نه؟"

یک تای ابروشو بالا انداخت و پوزخندی زد نزدیک میز نامجون رفت و هردوتا دستاشو روی سطح میز گذاشت و بهشون تکیه داد.

"بنظرت من اهل شوخیم؟"

"چی میخوای"

نیشخندی زد و عقب کشید، چاقوشو از جیبش بیرون کشید و سمت یکی از تابلوی های مورد علاقه‌ی نامجون رفت. نوک چاقوشو روی نقاشی گذاشت و نامجون سراسیمه و با عصبانیت از جاش بلند شد.

"سوال خوبی بود، اختیار اون پسر رو بهم بده"

▪︎▪︎▪︎

با اخم گوشه‌ی ناخنش رو به دندون گرفت و شروع کرد به جوییدنش و با دست دیگه‌ش موی گربه‌ی توی بغلش رو نوازش میکرد.
امروز تهیونگ زودتر از همیشه وارد عمارت شده بود و تقریبا همه رو توی بهت گذاشته بود. گربه‌ رو از روی پاهاش برداشت و اونو توی بغلش گرفت، هیشی گفت و سمت پله ها رفت.

گربه‌ی توی بغلش با بی قراری تکون خورد و بعد از توی بغلش پایین پرید و همین باعث شد جونگکوک تقریبا اسمش رو جیغ بکشه و طرف گربه ایی که داشت سمت اتاق نامجون پا تند میکرد خیز برداره.

"ویولا، برگرد اینجا دختر"

در اتاق نامجون باز شد و ویولا خودش رو توی بغل تهیونگی که خم شده بود پرت کرد. جونگکوک با شرمندگی به چشم های تهیونگ که هیچ احساسی رو نشون نمیداد، خیره شد و قدمی عقب برداشت.
میخواست فرار کنه، قدم بعدیشو هم به عقب برداشت و بعد جلو چشم های تهیونگ سمت پایین دوید.

▪︎▪︎▪︎

زمان برای همه یک جور عمل میکنه، همه چیز در گذره و این یک اتفاق وحشتناکه. شش سال از زمانی که جونگکوک تهیونگ رو دیده بود میگذشت. اونروز تهیونگ با صورتی که هنوز روش قطرات خون بود و دستکشی که خون اونو براق تر کرده بود، نیشخندی زد و کلاه کپش رو از روی موهای سیاهش برداشت و اهمیتی به این نداد که نامجون فرد دیگه ایی رو اورده.

اونموقع تهیونگ براش فقط مردی خشک و قاتل بود که همکار هم محسوب میشدن اما به مرور زمان فهمید نه بلکه تهیونگ همکاری نداره، بلکه تهیونگ حتی براش به معنی یک همکار نیست.
اون مرد بیشتر از یک همکار و یک قاتل خشک و سرد براش بود. تهیونگ تاریکی جونگکوک بود.

با صدای خرخر گربه‌ی توی بغلش لبخندی زد و با نوک انگشت هاش شروع کرد به نوازش کردن زیر گردن گربه. اون گربه‌ی سفید چشم ابی، گربه‌ی تهیونگ بود. تنها موجود زنده ایی که تهیونگ دوستش داشت.
ویولا فقط به دلیل نبودن زیاد تهیونگ توی عمارت همیشه پیش جونگکوک بود اما گرچند که هیچوقت تهیونگ رو با جونگکوک عوض نمیکرد، اون فورا بعد از شنیدن هربار صدای در عمارت از بغل جونگکوک میپرید پایین و سمت در میدوید، بعد هم گاهی با ندیدن تهیونگ دوباره قدم زنان خودش رو جونگکوک میرسوند و بغلش دراز میکشید. دختر لوسی بود.

NyctophiliaDonde viven las historias. Descúbrelo ahora