12. loveable

622 124 47
                                    

شنیدن صدای قدم های کسی که پا برهنه روی علف های نم دار نزدیک به دریاچه قدم برمیداشت سخت بود اما استشمام عطر پسر به راحتی میتونست گویای همه چیز باشه

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

شنیدن صدای قدم های کسی که پا برهنه روی علف های نم دار نزدیک به دریاچه قدم برمیداشت سخت بود اما استشمام عطر پسر به راحتی میتونست گویای همه چیز باشه. وقتی متوجه حضور جیمین شد چوب ماهی گیری رو محکم تر در دست نگه داشت و با خیال راحت تری به تکیه گاه صندلی تکیه داد.

- چیزی گرفتی؟

تهیونگ اشاره ای به سطلی که نزدیک بهش قرار داشت کرد و جواب داد:
- شاید باورت نشه ولی گرفتم !

جیمین نزدیک تر شد و نگاهی به داخل سطل انداخت. با دیدن چهار ماهی متوسطی که هنوز هم کمی بال و پایین میپریدن چشمهاش گرد شدن.
- چطور ممکنه ؟
این دریاچه این همه ماهی داشت ؟

تهیونگ شونه هاش رو از بی اطلاعی بالا داد.
- ظاهرا داشته. وقتی هوسوک گفت میاد ماهی یگیره بهش خندیدم ولی.. کار جالبی بود.
تا حالا امتحانش نکرده بودم ‌.

نزدیک به صندلی تهیونگ روی زمین نشست و به کف دستهاش تکیه داد.
- یادم میاد وقتی که بچه بودم یه بار با بابا ماهی گیری کردیم.

نگاه متاسفش رو تحویل جیمین داد .
- خب . تونستی چیزی هم بگیری ؟

جیمین خندیدی و سر تکون داد.
- دستهام برای این کار خیلی ضعیف بودن اما بابا تونست. اون روز  غذای خوشمزه ای داشتیم.
میدونی که مامانم دستپختش خیلی خوب بود.
- برای یه بچه ی شیش ساله سخت نبود که اینا رو به خاطر داشته باشه ؟

نگاهش رو به تهیونگ داد .
- وقتی تنها خاطره هایی که ازشون دارم محدود به همون شش سال میشن .. نه سخت نیست.

لبخند گرمی زد و دوباره نگاهش رو به دریاچه داد. پرسید:
- فکر میکنی بازم میتونی بگیری ؟
- برای سیر کردن شکم اینا به چند تا دیگه نیاز داریم .
اما دستهام دارن خسته میشن احتمالا به این جا گیرش میدم و همینجا میخوابم.
- میدونستی فردا قراره برگردیم ؟

تهیونگ با چشمهای گرد بهش خیره شد.
- فردا ؟
چطور ؟ چرا ؟
- مادر و پدر هوسوک بهش زنگ زدن
ظاهرا باید ویلا رو خالی کنیم. فکر میکنم خیلی مزاحمشون شده باشیم
- لعنت ..
- اینجوری نگو!

- این جا مال هوسوکه. مطمئنم تا فهمیدن با دوستاش اومده این بازی رو در اوردن
- ته !
- من اونا رو بیشتر از تو میشناسم جیمین. اینجور ادمایی هستن. مطمئنم دلیلیشون همین بود. فکر میکنم همین امروز فهمیدن داریم اینجا چه غلطی میکنیم
لعنت بهشون. چرا این پدر و مادرا نمیذارن ما فقط کمی خوش باشیم ؟

But He Tastes Like Love  ||vminWhere stories live. Discover now