- هیو ؟ لیسا ؟
به ساحل نزدیک شد در حالی که غروب افتاب رو تماشا میکرد.
هر دو دختر رو دید که ظاهرا تازه دوش گرفته بودن و خسته از روز گرمی که زیر افتاب سپری شده بود برای تماشای غروب دوباره به ساحل برمیگشتن.
دوربینش رو از کیف بیرون اورد و از همین فاصه چند عکس تازه به عکس هایی که از صبح تا حالا گرفته بود اضافه کرد.
نگاهی به عکسهایی که گرفته بود انداخت و لبخند رضایت روی صورتش نشست.
با همون لبخند سمت دختر ها برگشت.
روی شن های ساحل نشست و منتظر موند تا بهش نزدیکتر بشن.- رز؟ چرا نیومدی داخل؟
پسرا دارن برای شام چیزای خوبی درست میکنن.
تا جایی که یادم میاد هوسوک تاکید داشت که تو تندش و بیشتر دوست داری!با یاداوری هوسوک و تاکیدش بر علاقه ی رزی به غذاهای تند، هر سه به خنده افتادن.
- بیاید بشینید . نمیخواید که دیدن غروب و از دست بدید؟
لیسا خودش رو روی زمین انداخت و سرش رو روی شونه ی دختر گذاشت.
- البته که نمیخوایم
اما من خیلی خستم
نه دیشب خوابیدم نه امروزرزی معترض پرسید:
- حالا مجبوری تموم روز راجع به این که دیشب چه غلطی کردی حرف بزنی؟!لیسا سرش رو از روی شونه ی دختر برداشت و خودش هم مترض جواب داد:
- شاید تو هم باید یکم شُل بگیری و راجع بهش حرف بزنی!
اون هوسوکه لعنتی!هیورین خندید و سر تاسف تکون داد.
- نه به این که تا حالا هیچ کوفتی نداشتین، نه به این که حالا با هم سرش دعوا میکنین!
نمیشه فقط خوش باشیم ؟بعد از دقایقی که باخیره شدن به غروب افتاب میگذشت رزی به حرف اومد:
- هوسوک ازم خواست باهاش برم به امریکا.هر دو دختر تنها ساکت به حرف هاش گوش میکردن.
- بهم گفت یه سفر کوتاه چند روزه ی کاری داره و میتونم از این فرصت استفاده کنم تا ببینم میتونم اونجا دووم بیارم یا نه.- و پدرت ؟
- راستش و بخوای.. دیگه برام مهم نیست.- پس این یعنی که میخوای باهاش بری؟
- البته باید با پدر صحبت کنم ..
باید قانعش کنم اما حتی اگر مخالفت کنه،
این زندگی منه درسته؟هیورین لبخند زد.
- درسته.لیسا پرسید:
- و باید باور کنم که جانگ هوسوک باهات صحبت کرده و تونسته قانعت کنه که با هم برید مسافرت؟
هاه خدای من دیگه هرچی که تو زندگیم ندیده بودم و دیدیم!رزی و هیورین هر دو به خنده افتادن.
رزی تایید کرد.
- درسته. خودمم فکر میکنم دیگه هر چیزی که ندیده بودم و دیدیم ..
عجیبه اما میخوام این کار و انجام بدم.هیورین نزدیک تر شد و موهای دختر رو مرتب کرد.
- حتی اگه از همه ش پشیمون بشی .. این تجربه ها ارزشش و دارن رز.
ممطئن باش.
- ممنوم هیو ..
اما اگه از پسش بر نیام..
CITEȘTI
But He Tastes Like Love ||vmin
Fanfictionپایان یافته 🪧 • fic : but he tastes like love • couple : vmin • fluf/romance (smut)/slice of life هیچی فقط اون مزهی عشق میده! برای آشنایی با داستان ها "حرف دل" رو بخونید 🖤