- رز..
دختر نگاهش رو دور تا دور اتاق چرخ داد تا ساک خودش رو پیدا کنه.ساکی که قرار بود توسط لیسا به اتاق دیگری برده بشه اما به طرز عجیبی از این اتاق سر در اورده بود. میتونست به راحتی نتیجه بگیره که این کار تماما زیر سر لیسا بود. از کمک دوستانش ممنون بود اما حتی یک ثانیه بیشتر خیره موندن به هوسوک میتونست همه چیز رو به عجیب ترین حالتش برسونه.
نگاهش رو از پسر کند و به سمت ساکش رفت. تصمیم نداشت خیلی بی ملاحظه اتاق رو ترک کنه. پس کمی خودش رو با دو ساکی که در مقابلش قرار داشتن سرگرم کرد. چند بار زیپ رو باز و بسته کرد و تظاهر به گشتن کرد ؛ تظاهر به گشتن به دنبال چیزی که از وجودش مطمئن نبود.
هوسوک اما هنوز هم در همون نقطه ایستاده بود ، هوله رو دور گردنش گرد کرد و به سمت تختی که رز به اشتباه روش دراز کشیده بود حرکت کرد. کمی پنجره رو باز کرد تا هوای تازه وارد اتاق بشه. بی توجه به دختر در کمد رو باز کرد. به دنبال پیراهن خاصی میگشت که متوجه شد رزی هنوز هم از اتاق بیرون نرفته. در کمد رو بست و بدون نگاه به دختر گفت:
- مجبور نیستی به چیزی تظاهر کنی میتونی بری .
منم علاقه ای ندارم با هم تو یه اتاق باشم. نمیدونستم تو این اتاقی و اِلا خودم عوضش میکردم. امیدوارم این و بدونی. امیدوارم بدونی که من تصمیم نداشتم دوباره تو یه اتاق بیفتیم.دختر از جا بلند شد و یک ساک رو روی دوشش گزاشت. ساک دوم رو هم به دست گرفت. نگاهش رو به هوسوک دوخت و جواب داد:
- من به چنین چیزی فکر نکردم. میدونم که نمیخواستی تو یه اتاق باشیم ..هوسوک سر بالا اورد و باهاش چشم تو چشم شد. سر تاییدی تکون داد. خیره شدن به چشمهای دختر ثانیه ها رو کش دار میکرد. دنبال کلمه ای مناسب میگشت تا دست از خیره موندن برداره، پس در نهایت شب به خیر رو انتخاب کرد.
- خب .. خوبه که میدونی. البته میتونی امشب اینجا بمونی چون هر دو اتاق پُرن و اینجوری تخت خالی پیدا نمیکنی. من میتونم رو ایوون بخوابم.دست دراز کرد و بالشی رو به دست گرفت. به سمت در میرفت که رزی مانع شد.
- این کار لازم نیست !هوسوک ایستاد و به دختر نگاه کرد.
- البته که لازمه. اومدی که خوش بگذرونی نه این که بی خوابی بکشی !
من رو ایوون راحت ترم.قدم بر میداشت که رزی باز هم مانع شد.
- امشب قراره بارون بگیره. پس فردا افتاب داغ داریم ..چون میخواستیم افتاب بگیریم سرچ کردم.
و مطمئنم که امشب بارون شدیدی میباره پس رو ایوون خوابیدن باعث میشه سرما بخوریم و تعطیلات به هم بریزه. دلت نمیخواد که شنا رو از دست بدی نه ؟هوسوک خندید و سر تکون داد.
- البته که نمیخوام.
مکث کرد و ادامه داد:
- و بیشتر از اون دلم نمیخواد دوستم رو موذب کنم.این حرف سکوت عجیب رو برمیگردوند. سکوتی که بین نگاه هاشون رژه میرفت، عجیب و عجیب تر میشد که با صدای رعد و برق شدیدی شکسته ش.
این رعد و برق نگاه هر دو رو به سمت پنجره برد.
باد شدیدی به شیشه کوبید و پنجره به تلاتم افتاد.
هوسوک بلافاصله به سمت پنجره رفت و قفل رو انداخت.
- مثل این که حق با تو بود.
YOU ARE READING
But He Tastes Like Love ||vmin
Fanfictionپایان یافته 🪧 • fic : but he tastes like love • couple : vmin • fluf/romance (smut)/slice of life هیچی فقط اون مزهی عشق میده! برای آشنایی با داستان ها "حرف دل" رو بخونید 🖤