بالاخره وقتی که عقلش سر جاش اومد هوسوک رو با بیشترین نیرویی که در دستهاش وجود داشت به عقب هل داد. اگر چه که این فاصله نمیتونست اونقدر ها هم زیاد باشه اما هوسوک باهاش کنار اومد و به عقب رفت. طلبکارانه ابرو بالا داد و منتظر موند.
- تو الان چه غلطی کردی ؟!!
هوسوک در جواب فقط خندید و رزی سوالش رو تکرار کرد.
- با تو ام !!
الان نباید بخندی تشخیص نمیدی ؟
دیوونه ای چیزی هستی ؟پسر رو با یک دست باز هم به عقب هل داد و صداش رو بالاتر برد.
- بهت گفتم الان به چه حقی این کار و کردی ها ؟هوسوک پوزخند زد و جواب داد:
- خب فکر کردم بیشتر از ایناش و انجام دادیم پس .. طبیعتا این نباید خیلی عصبانیت کنه این طور نیست ؟دختر اخم به چهره کشید و سر تاسف تکون داد.
باز هم هوسک رو به عقب هل داد تا به سمت خروجی اتاق هدایتش کنه اما هوسوک این بار مقاومت کرد و تکون نخورد.
- از ایجا برو !
نمیخوام ریختت و ببینم !به پشت برگشت اما هوسوک تصمیم نداشت به این زودی ها این بحث رو به اخر برسونه.
- اما اون شب چنین چیزی نمیگفتی !دختر عصبانی به پشت برگشت.
- و تو قرار بود از اون شب چیزی یادت نباشه.
اشتباه میکنم ؟
حالا چه کوفتی شده که هر چیز ریز و درشتی رو انقدر خوب یادت میاد که میدونی من اون شب وقتی به مسخره ترین حالت ممکن مست بودم و دو تا سیلی از بابام خورده بودم داشتم چه کوفتی میگفتم ؟!
انقدر احمق نیستی که نفهمی من مست بود این طور نیست ؟
- خب راستش چیزی نبود که بتونم فراموشش کنم.رزی اخم به چهره کشید و هوسوک در حالی که دوباره به دختر نزدیک میشد تا مرز دورش رو محدود کنه ادامه داد:
- در واقع نمیخواستی فراموش کنم ..
چون ..رزی اخمش رو شدید تر کرد و خودش رو به عقب هل داد تا به دیوار برخورد کرد. در نهایت هم دوباره بین هوسوک و دیوار گیر افتاد.
- لعنتی ..
- راستش .. کارایی میکردی که نمیخواستم فراموش کنم !نگاهش رو از هوسوک گرفت.
- میشه از من فاصله بگیری ؟
- اگه فاصله بگیرم ساکت میمونی تا در موردش حرف بزنیم ؟
- ازم دور شو هوسوک.
- اگه ازت دور شم مثل یه ادم منطقی در موردش حرف میزنی ؟
- اره فقط ..
لطفا.
YOU ARE READING
But He Tastes Like Love ||vmin
Fanfictionپایان یافته 🪧 • fic : but he tastes like love • couple : vmin • fluf/romance (smut)/slice of life هیچی فقط اون مزهی عشق میده! برای آشنایی با داستان ها "حرف دل" رو بخونید 🖤