پای راستش رو به ارومی دراز کرد تا بتونه از زیر میز چوبی ضربه ای به جیمین که درست روی صندلی مقابلش نشسته بود وارد کنه. وقتی بالاخره موفق شد جیمین رو متوجه خودش کنه ابرویی بالا انداخت و با خنده ی ریز و نامحسوسی به ظرف کَره ی روی میز اشاره کرد. سرفه ی خشکی کرد و گفت:
- جیمین میشه کره رو بندازی اینور ؟جیمین هم معذب سر تکون داد و دست دراز کرد تا ظرف کره رو به سمت دیگرِ میز هل بده. لیسا که نزدیک به جیمین نشسته بود و بعد از نیم ساعت نشستن روی صندلی هنوز هم با چتری هاش بازی میکرد بالاخره دست دراز کرد تا تکه ای از نون تست رو برای خوردن انتخاب کنه. دختر هم سرفه ی خشکی کرد و ابرویی بالا انداخت. با اشاره به نون های تستی که نزدیک به تیهونگ روی میز قرار داشتن گفت:
- ته ..به محض چشم تو چشم شدن با پسر و دیدن لبخند پنهانی که روی صورتش بود ، نگاهش رو دزدید و اون رو به هوسوک گره زد.
- میشه تست و بهم برسونی؟هوسوک با شنیدن صدای لیسا خوشحال از این که بالای میز رو برای نشستن انتخاب کرده و مجبور نیست ضربه ای رو از زیر میز متحمل بشه، به اجبار نگاه رو از گوشی بیرون کشید و ظرف حصیری نون رو به سمت چپ میز هدایت کرد. ابرو بالا انداخت تا از جیمین بخواد که ظرف رو به لیسا برسونه.
جیمین متعجب چشمهای گرد شده اش رو از هوسوک گرفت، اونها رو به تهیونگ داد و همینطور که ظرف رو سمت لیسا میکشید سمت دختر برگشت.
- نوش جون .
- ممنونموقتی نگاهش رو از نون های تست برداشت و گازی به یکدوم زد متوجه شد که چای درست نزدیک به جکسون قرار گرفته. به اجبار سرش رو بالا اورد و به جکسون رسید که بهش خیره شده بود.
- ا .. ام .. میشه چای رو بدید این طرفپسر لبخندی زد و یکی از لیوان های چای رو به لیسا داد. بعد هم سمت رزی برگشت که انتهای میز رو انتخاب کرده بود و به نظر میرسید که اون هم صفحه ی گوشیش رو جذاب تر از جمعیت دور میز میبینه.
- ام .. رز ؟نگاهش رو به جکسون داد:
- بله ؟
- صبح به خیر .
- صبح به خیر !
- ما اصلا هم و ندیدیم !
- اه درسته. دیشب وقتی رسیدی خواب بودم. امروزم دیر تر از همه بیدار شدم. امیدوارم راحت رسیده باشی.جکسون نیشخندی زد و کمی چای نوشید.
- خب امیدوارم این بار از این که اینجام ناراحت نباشی !این حرف تموم نگاه ها رو به سمت دیگر میز میکشید.
- چرا باید از اینجا بودنت ناراحت باشه ؟!!هوسوک پرسید و این سوال این بار نگاه های تهیونگ و جیمین رو به هم خیره میکرد اما جیمین بود که بلافاصله نگاهش رو دزدید چرا که ممکن بود هر لحظه لبهاش به خنده از هم باز بشن.
- خب ما دفعه ی پیش یه بحثی داشتیم.
رزی خودش جواب داد:
- اون مهم نبود. البته که از اینجا بودنت ناراحت نیستم.
YOU ARE READING
But He Tastes Like Love ||vmin
Fanfictionپایان یافته 🪧 • fic : but he tastes like love • couple : vmin • fluf/romance (smut)/slice of life هیچی فقط اون مزهی عشق میده! برای آشنایی با داستان ها "حرف دل" رو بخونید 🖤