17. you are my family

572 115 19
                                    

هوسوک بدون این که از ماجرای پیش اومده بپرسه جواب داد:
- البته .. بیا داخل!

از مقابل در استودیو کنار رفت تا رزی رو به داخل دعوت کنه. چند دقیقه بعد از این که دختر وارد شد خودش هم به داخل برگشت و سعی کرد همه چیز رو عادی جلوه بده. وقتی رزی رو معذب دید صندلی چرخ دار رو به جلو هل داد.
- بشین میرم برات یه چیزی اماده کنم. دلت یه چیز خنک میخواد ؟

وقتی دختر روی صندلی نشست، سمتش خیز برداشت و با خنده پرسید:
- چیزی از کوکتل های معروف هوبی شنیدی ؟

رزی بالاخره نگاهش رو به هوسوک داد.
- ممنونم. میشه فقط برام اب بیاری ؟

هوسوک عقب کشید و سر تایید تکون داد.
- البته که میشه منتظر بمون.

به اشپز خونه رفت و بلافاصله با لیوان اب خنکی برگشت. روی میز چوبی مقابل دختر نشست. لیوان اب رو بهش تحویل داد. منتظر موند تا از اب رو بنوشه.
وقتی رزی جرعه ای نوشید شروع به حرف زدن کرد.

- میدونم سوال های زیادی ازم داری جانگ هوسوک اما ..

هوسوک حرفش رو قطع کرد و نگاه دختر رو خرید.
- اینطور نیست. من هیچ سوالی ندارم که ازت بپرسم.
- البته که داری !
البته که میخوای بدونی چرا الان اینجام ..
- مجبور نیستی بهم  چیزی رو توضیح بدی رزی. ما دوستیم. ادم میتونه نصف شب بره دیدن دوستش نمیتونه ؟
- به نگهبان دم درتون گفتم که دوستیم اما نگاهی که بهم تحویل داد باعث شد به این فکر کنم که واقعا ما با هم دوستیم جانگ هوسوک ؟

هوسوک تک خنده ای کرد.
- دراماتیکش نکن رزی. تو همیشه همین بودی. نیاز نیست برای تموم روابطت با ادمها حد و مرز تعیین کنی !
حد و مرزی برای دوستی وجود نداره رز. من با تو دوستم. همونطور که با لیسا دوستم. همونطور که با تهیونگ دوستم.

- البته که باید حد و مرز تعیین کرد البته که تو و تهیونگ با لیسا برای من متفاوتین جانگ هوسوک!
- خب این ممکنه نظر تو باشه اما وقتی اسم کسی به دنبال کلمه ی دوست اورده میشه ، این یعنی تموم اون افراد برای من جایگاه یکسانی دارن. نمیدونم من چه جایگاهی برات دارم رزی اما ..
به هر حال تو به هر دلیلی که داشتی الان اینجایی درست نمیگم ؟
و ببخشید نمیخوام دخالتی داشته باشم اما به نظر نمیرسه اتفاق خوبی برات افتاده باشه !

- البته که اتفاق خوبی نیفتاده. دقیقا به همین دلیله که نمیتونستم تهیونگ و ببینم. میدونم که پدرش برگشته ..
میدونم الان تو عمارت یخ بستشون چه خبره.
باور کن هر بار که اون زن و مرد با هم  تو یه چهار دیواری قرار میگیرن تهش ته یانگ به بیمارستان منتقل میشه. پیش لیسا هم نرفتم اون ..

هوسوک خندید و حرفش رو قطع کرد.
- چون دوست نزدیکته و نمیخوای بدونه که از پدرت کتک خوردی ؟

دختر با چشم های درشت شده نگاهش رو به هوسوک داد.
- کی گفته من از پدرم کتک خوردم ؟

کمی مکث کرد و بعد از چند ثانیه خیره موندن به هوسوک ادامه داد:
- نمیخوام در موردش حرف بزنم ...
فقط این و بدون که امشب جایی رو برای موندن نداشتم با خودم فکر کردم که ..
جیمین حتما الان مشغوله درس خونده. هیورین هم همینطور. تکلیف اون دو نفرم که مشخصه ..
و از اونجایی که میدونستم شبا رو تو استودیوت میخوابی با خودم گفتم که حتما یه اتاق خالی برای من داری.
- میتونستی بری هتل !
اونقدری پول داری که بری هتل. نه ؟

But He Tastes Like Love  ||vminWhere stories live. Discover now