29. you are the life

527 111 67
                                    

لبهاش رو از هم فاصله میداد تا با صدای بلند بخنده اما لیسا بلافاصله خودش رو روی پسر انداخت و جفت دستهاش رو محکم روی دهنش نگه داشت. تهیونگ که به سختی سعی میکرد خنده اش رو کنترل کنه خودش رو جمع کرده بود و این لیسا بود که روی پسر نشسته بود تا مبادا صدایی از گلوش بیرون بیاد.
دقایقی همینطور گذشت تا بالاخره تهیونگ با بالا اوردن دست اعلام کرد که میتونه  از خندیدن دست برداره.

لیسا هم همونطور که خودش رو از ترس رعد و برق شدید جمع میکرد، دستش رو به ارومی از لبهای تهیونگ جدا کرد. از روی پسر بلند شد و روی زمین چوبی ویلا نشست. تهیونگ هم بالاخره خودش رو جمع کرد و روی زمین مقابل دختر نشست. اطراف رو چک کرد و همونطور که هنوز هم خنده ی ریزی روی صورتش داشت به لیسا نزدیک تر شد.

- کرک و پرم !
لیسا واقعا ؟!
اصلا جک کی اومد ؟ چجوری شد؟  کی رسید ؟!
ما چرا خبر نداشتیم ؟!

دختر نزدیک تر شد و زمزمه کرد:
- هیسسسس !
لازم نیست حالا انقدر بزرگش کنی !
خبر نداشتی چون با جیمین جونت مشغول بودی جناب. فکر کردی ما نمیدونیم ؟

تهیونگ متعجب عقب کشید.
- مشغول ..
چی واسه خودت چرت و پرت میگی !!!
فکر کردین من و جیمین ..

صداش رو بلند تر میکرد که لیسا باز هم دستش رو جلو اورد.
- لعنت بهت کیم تهیونگ انقدر داد نزنی میمیری ؟
اره اره باشه ما باور میکنیم. تو مسیحی اونم مریمِ مقدس. شما اصلا به هم دست نمیزنید خب ؟
اصلا هم دوست پسر نیستید .. اه خدای من !
- نگو که همه اینجا فکر میکنن وقتی من و جیمین وقتی تنهاییم از اون کارا ..
اه خدای من میدونم این  کارِ هوسوکه!

نگاهش رو تو تاریکی به اطراف نشیمن داد تا هوسوک رو پیدا کنه اما موفق نشد.
- اصلا اون پسره ی اشغال کدوم گوریه ؟
اومده بودم پایین دنبالش ..
فکر میکردم با هم دارین بازی میکنین یا هر چیز دیگه ای اما نه هیو بود نه هوسوک.
- هیو بالا تو اتاقشه. اون دوتام پخ پخ. ازشون قطع امید کن.

تهیونگ اروم تر شد و دوباره رسید :
- ببخشید ؟
پس رز ؟
هوسوک ؟
اکی ببین لیسا بهتره همه چیز و خوب برای من توضیح بدی خب ؟

لیسا دست مشت کرده اش رو بالا اورد و چند ضربه به سر پسر کوبید.
- اه خدای من اون از جیمین اینم از تو !
همین چند ساعت پیش بود که داشتم به هیو میگفتم شما دو تا انقدر تو هم غرق شدین که هیچی رو نمیبینین. بیا اینم ثابت شد. اخه چه طور نفهمیدین ها ؟  اونوقت انتظار دارین فکر نکنم که تمام مدت تو اتاق مشغول بودین ؟
- دهنت و ببند دختر ما داشتیم بازی میکردیم !
اخه چی فکر کردین اونم اینجا وقتی همه هستین ؟
مگه من حیوونم !

لیسا خندید و یکی از کوسن های دم دست رو به تهیونگ کوبید.
- لعنت بهت نباید اینجوری در موردش حرف بزنی!
- اما اونی که همش داره در موردش حرف میزنه تویی دختر. اون چیه که من انقدر عاشق شدم که نمیبینمش ؟

But He Tastes Like Love  ||vminTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang