وقتی از قرار برگشتن جونگ کوک خسته ولی خواهرش خوشحال بود.=مامانننن حدس بزن چی شده! من جفتمو پیدا کردم!
مامانشون با تعجب به اون دوتا نگاه کرد
£این عالیه دخترم...اون کیه؟
جونگ کوک پوزخندی تو دلش زد...تاحالا شده بود به اون یک بار بگه پسرم؟ اصلا جونگ کوک رو پسرش حساب میکرد؟
=اون خواهر جفت جونگ کوکه...اسمش لیساست!
مادرش پوزخندی زد.
£اوه! اون که دوست صمیمی جونگ کوکه! اینطور نیست؟
جونگ کوک با بیحوصلگی ای که سعی داشت پنهانش کنه تایید کرد.
+بله مامان
جونگ کوک دلش میخواست زودتر به اتاق دوست داشتنیش پناه ببره ولی با حرفی که مادرش زد یهو سر جاش میخکوب شد و تنش با ترس لرزید.
£تو با این لباسا رفتی سر قرار؟
جونگ کوک بزاق دهنشو قورت داد و با ترس سمت مادرش برگشت و با اخم غلیضش مواجه شد.
£بگو که این یه شوخیه و تو با این لباسا سر قرار نرفتی!
+م...من...مامان...ب...باور کن که...
هنوز حرفش تموم نشده بود که کشیده ای روی صورتش فرود اومد.
£پسره ی بی عرضه...یه کارم نمیتونی درست انجام بدی نه؟ برای بار اول با این ریخت و قیافه پاشدی رفتی پیش جفتت که بهش بگی ازش خوشت نمیاد؟ تاحالا شده یه کارو درست انجام بدی؟!
جونگ کوک متنفر بود...از این متنفر بود که اینقد ضعیفه و نمیتونه جلوی اشکاشو بگیره.
+مامان...ب...باور کن همچین قصدی ن...نداشتم!
کشیده ی دیگه ای اونور صورتش فرود اومد.
£قیافه ی نحست حالمو بهم میزنه! همین الان گمشو تو اتاقت! نمیخوام ببینمت!
جونگ کوک سریع به اتاقش رفت و درو بست.
همونجا پشت در روی زمین فرود اومد و شونه هاش بخاطر هق هق هاش میلرزیدن.
اشکاش کل صورتشو خیس کرده بودن...نفسش بالا نمیومد و این بخاطر آسم لعنتیش بود!
آسمی که خیلی شدید نبود اما به نوبه ی خودش خیلی جونگ کوک رو اذیت میکرد.خواهرش آروم در اتاقش رو زد.
=کوکی؟ میشه بیام تو؟
جونگ کوک سریع اشکاشو پاک کرد و مطمئن شد هیچ اثری از گریه روی صورتش نیست.
در اتاق رو باز کرد و لبخندی زد.
+جونم؟ چیزی شده؟
جنی با دیدن داداشش بیشتر بغض کرد.
YOU ARE READING
▪︎FORCED MARRIAGE▪︎
Fanfictionازدواج اجباری [Completed] ژانر : ازدواج اجباری-امگاورس-مافیایی-درام-امپرگ-رمنس-اسمات گاپل اصلی : کوکوی کاپل فرعی : جنلیسا خلاصه داستان : تهیونگ با اعتماد به نفسی که عاشق پلاس بودن توی خیابونا و خوش گذرونیه و زور هیچکس بهش نمیرسه و جونگ کوک آروم و گ...