جونگ کوک همونطور که سرشو به فرمون تکیه داده بود ، نفس عمیقی کشید و چند بار محکم پلک زد تا اشکاش سرازیر نشن.خیلی داشت خودشو کنترل میکرد که گریه نکنه و همین مسئله باعث شد برای هزارمین بار تو اون روز خودشو لعنت کنه که چرا انقد ضعیفه!
تهیونگ وقتی خداحافظیش با مامان ها تموم شد ، دید که جونگ کوک سرش رو فرمونه و انگار دپرسه.
میخواست نپرسه که چی شده اما امان از دست زبونش!
_چته!؟
چون کوک با هول سرشو از روی فرمون برداشت و موهاشو صاف کرد.
+چ...چیزی نیست.
تهیونگ شونه ای بالا انداخت و به ناخن هاش نگاه کرد. چقد قرار بود امشب بهش سخت بگذره!
_میشه بگی دقیقا داریم کجا میریم؟؟
+یه رستوران یکم اونور تر هست که مامانم تاکید کرد که بریم اونجا چون میگه اونجا واسه کاپلاست.
بعدم چرخی به چشم هاش داد و فرمون رو با حرص پیچوند. و چیزی زیر لب زمزمه کرد که تهیونگ نتونست بشنوه.
+چقدم که ما کاپل رویایی ای هستیم!
.
.
.
.
.
.
.اون دوتا بعد از اینکه شام خوردن ، حسابی خسته بودن. میدونستن که فردا هم روز پر مشغله ای خواهند داشت.
عروسی تا یک ماه دیگه برگزار میشد و اون دو مطمئن بودن که ماماناشون تا بعد شب عروسی هم ولشون نمیکنن. (شب حجله منظور...چقد بچه ی پاکیم...هاها)
حالا اون دوتا روی نیمکت پارک نشسته بودن و به آینده ی مضخرفی که در پیش داشتن فکر میکردن...
سکوت جونگ کوک داشت رو مخ تهیونگ میرفت و میدونست اگه جونگ کوک به این سکوت مضخرفش ادامه بده ، بلایی سرش (کوک) میاره.
سکوت همینطوری ادامه داشت که تهیونگ یهو ترکید.
_چرا هیچی نمیگی هان؟؟؟ لال مونی گرفتی؟ یا موش زبونتو خورده؟؟؟ نمیخوای باهم بیشتر آشنا شیم؟؟؟ اصلا چیزی از علاقه و ارتباط برقرار کردن میفهمی؟؟
جونگ کوک اخماش توهم رفت...از اینکه یکی تحقیرش کنه حسابی بدش میومد و تهیونگ هم دقیقا دست روی نقطه ضعفش گذاشته بود.
+حرف دهنتو بفهم خب؟
_ازت متنفرم جئون جونگ کوک! تو یهو اومدی و ریدی به زندگیم!
جونگ کوک پوزخندی زد و تو صورت تهیونگ ، خم شد.
+فک کردی من خیلی خوشم میاد قیافه ی نحس تورو ببینم؟ در ضمن! پدر و مادر هامون تصمیم به ازدواجمون گرفتن...نه من!
بعد با صدای آلفاییش زمزمه ای کرد :
+فک کردی کی هستی ها؟ یک بار دیگه صداتو روم بلند کنی من میدونم و تو!
CZYTASZ
▪︎FORCED MARRIAGE▪︎
Fanfictionازدواج اجباری [Completed] ژانر : ازدواج اجباری-امگاورس-مافیایی-درام-امپرگ-رمنس-اسمات گاپل اصلی : کوکوی کاپل فرعی : جنلیسا خلاصه داستان : تهیونگ با اعتماد به نفسی که عاشق پلاس بودن توی خیابونا و خوش گذرونیه و زور هیچکس بهش نمیرسه و جونگ کوک آروم و گ...