P.1 (I dont want to get married)

7.6K 747 45
                                    


تهیونگ پلکاشو با حرص بست و در اتاقشو کوبید.

_گفتم نمیخوام ازدواج کنم! لیسا هم هست! چرا اونو شوهر نمیدینش؟

اینو با داد گفت و خودشو رو تختش انداخت و با حرص پتوشو کشید رو سرش...

_اصن به اونا چه که من میخوام ازدواج بکنم یا نه؟ بیان همشون برن تو کونم...اصن اگه من یه آلفا نخوام چی؟ لعنت به امگا بودنم!

پدر و مادر تهیونگ ، چون تهیونگ امگا بود میخواستن زودتر ازدواج کنه تا از دستش خلاص بشن...چون فکر میکردن پسرشون به اندازه ی کافی خوب نیست و نمیتونه به عنوان یه امگا خوب و راحت زندگی کنه.

ولی مگه تقصیر تهیونگ بود که امگا شده بود؟

تهیونگ همونطور که داشت پیش خودش غر میزد لگد های فرضی تو هوا مینداخت و به روح های خیالی اتاقش فاک نشون میداد ، نفهمید که خواهرش وارد اتاق شده.

لیسا با قیافه ی وات د فاکی به تهیونگ نگاه کرد.

^محض رضای خدا...چه غلطی داری میکنی؟

تهیونگ چون متوجه ی ورود لیسا نشده بود عربده ای کشید و از تخت افتاد پایین.

لیسا یهو ترکید.

^ودفف؟؟ خوبی تههه؟؟
و همونطور که داشت از خنده پاره میشد دست تهیونگو گرفت و کمکش کرد بلند شه

_لعنت بهت که انقد یهویی میای تو!

^تو نفهمیدی به من چه!

بعد همونطور که داشتن با چشاشون همدیگه رو پاره پوره میکردن لیسا یهو یاد یه چیزی افتاد و به سمت تهیونگ حمله ور شد.

^راستی! تو خودت نمیخوای ازدواج کنی چرا از من مایه میزاری مرتیکه بچ مگه من عروسک خیمه شب بازیم که میگی لیسا هم هست اونو شوهرش بدین؟؟؟ اصن من شاید یه امگای دختر کیوت میخوام!!!

دوتا خواهر و برادر یه لحظه استپ کردن...لیسا در تعجب حرفی که زده بود و تهیونگ...

در لذت اینکه یه آتو از خواهرش گرفته بود.

_تو الان چی گفتی؟

^فراموشش کن...فقط مثال زدم!

تهیونگ خنده ی کجی کرد

_از قدیم گفتن تو سه حالت واقعیت معلوم میشه...تو عصبانیت ، تو شوخی و تو مستی...
الان تو نه مستی نه شوخی میکنی...تو عصبانی بودی...پس میشه گزینه ی اول! هاهاها...بح بح چه آتویی گرفتم!

لیسا دلش میخواست تهیونگو به یه آلفایی بده که آلفاعه شبو روز به فاکش بده بعد تهیونگ تو کل زندگیش لنگ بزنه.

لیسا خنده ی حرصی ای کرد

^بحث کردن با تو فایده نداره! امیدوارم زودتر شوهرت بدن از دستت خلاص شم

▪︎FORCED MARRIAGE▪︎Donde viven las historias. Descúbrelo ahora