انگشتهاش رو بین موهای فندقیِ پسر سُر داد و به حرکت آرومِ قفسه ی سینه اش خیره شد..
" باید برم"
جونگ کوک با مکث لای پلکهاش رو باز کرد و به صورتِ دکتر مورد علاقه اش خیره شد " امشب شیفتی؟"
لبخندی زد و چتری های پسر رو از روی پیشونیش کنار زد " نه اما بهم احتیاج دارن، میدونی که..تو برو اردوگاه استراحت کن"جونگ کوک چیزی نگفت در عوض به نگاهِ گرم و خواستنیِ مردی که به تازگی بهش اعتراف کرده بود، خیره شد..
مدت زیادی نمیگذشت که به عنوان یه پرستارِ داوطلب به مناطق جنگ زده اومده و با کیم تهیونگ_تنها جراح عمومیِ اونجا آشنا شده بود..
شاید شش ماه به ظاهر زیاد باشه اما هنوز هم جونگ کوک حس میکرد انگار همین دیروز بود که بینِ شلوغیه بمباران و سربازهای زخمی، مردِ سفید پوشی رو حین دعوا با چندتا از نظامی های بی مجوز دیده بود!
یادش بود که چطور اون روز اول، پشت سر دکتر کیم با دوستهاش خندیده، و برچسبِ " دکتر جنگنده" به اون مرد زده بود..
فکرش رو هم نمیکرد سه شنبه روزی برسه که جدا شدن از این مرد حتی تا چندساعت، براش اینقدر سخت باشه..
تهیونگ سرش رو جلوتر اورد و اروم لب زد " به چی فکر میکنی؟"
پسر کوچکتر لبهاش رو با زبونش تر کرد و توضیح داد " به اینکه تو هیچ وقت درست حسابی ازم نخواستی قرار بذاریم..یه ساندویچ پوره سیب زمینی برام آوردی و زمانی که داشتم سعی میکردم اون لقمه ی خشک رو قورت بدم ازم خواستی دوست پسرت باشم.. خیلی سرد بود"تهیونگ مردونه خندید و سرِ پسر که روی رون پاش بود رو جابه جا کرد تا راحت تر به لبهاش برسه " امشب منتظرم باش، قول میدم یه درخواست عالی داشته باشم. "
سریع و دستپاچه لبهای مرد رو بوسید و روی نیمکت نشست" باشه..بیدار میمونم تا بیای دکتر."بعد از رفتنِ تهیونگ رو به دختری که بخاطر شکستگی زانوش روی ویلچر بود و توی خلوتشون، با مداد شمعی طراحیشون میکرد، پرسید " تموم شد؟"
دختر نقاشی رو سمت پرستارش گرفت و لبخند زد " تصویر اصلی زیباتر بود."
جونگ کوک با خوشحالی ازش تشکر کرد و پشت ویلچر قرار گرفت تا بیمار رو به اتاقش برگردونه..
شاید اگر میدونست اون شب قرار نیست هرگز به صبح برسه و طیِ بمبارانِ S_67 تمام منطقه با خاک یکسان بشه، هرگز دکترش رو ترک نمیکرد...
اگر میدونست که اخرین لمس لبهای مردش، همون لحظه ی کوتاه بوده..هرگز از محوطه خارج نمیشد و تا دم دمای صبح که خبرِ منفجر شدن بیمارستان رو بهش بدن، صبر نمیکرد...
_________________________________________این غم انگیز نیست؛ نوعی انکار برای کسایی که آسیب روحی_روانیِ شدیدی خوردن و کم کم به بی حسی می رسن
YOU ARE READING
🌿𝙏𝙖𝙚𝙠𝙤𝙤𝙠 𝙎𝙘𝙚𝙣𝙖𝙧𝙞𝙤𝙨 🎞
Fanfictionتصور کنید، تهکوک جور دیگه ای باهم آشنا میشدن، ~ جور دیگه ای متفاوت ازچیزی ک هست، همدیگه رو دوست داشتند.. تصوراتتون غیرقابل محدود شدن هستند پس میتونند جریان پیدا کنند. ژانر: متنوع کاپل: ویکوک_ کوکوی نویسنده: Rêve چنل شخصی: @DaturaGray