Part 20 (END)

46 18 1
                                    

تحقیقات پلیس کامل و مشخص شد که در تاریخ ۱۳ مه سال ۲۰۱۶، هیرو کاناوات با انگیزه تصاحب ثروت گالف، اول با ضربات پی در پی به سر باعث هوشیاری کم و در نهایت با ضربات چاقو به شکم و به دار آویختن باعث قتل پسر برادرش شده و پسرک رو نیمه شب تو حیاط خونه اش دفن کرده.

هیرو دستگیر و در ابتدا همه چیز رو کتمان کرد ولی با ارائه شواهد و مدارک مجبور شد ماجرا رو تعریف کنه.

هیرو به اعدام با طناب محکوم شد و میو خوشحال از برملا شدن راز قتل از کنار گالف بودن لذت میبرد.

دیگه علنا با گالف صحبت می کرد، از نفس های آرومی که کنارش حس میکرد لذت میبرد و کاملا جوری رفتار میکرد که انگار جسم زیر خاک گالف کنارشه و حضور فیزیکی گالف رو احساس می‌کنه.

صبح که از خواب بیدار میشد اولین کاری که میکرد صبح بخیر گفتن به گالف و صبحانه درست کردن برای دو نفر بود تا شب که وقت خواب می‌رسید تن گالف رو تو خیالات‌ خودش بغل می‌گرفت.

بعد از صبحانه، سمت اتاق رفت تا کیفش رو برای رفتن به اداره برداره، بلند گالف رو صدا زد تا ازش خداحافظی کنه : گالف؟ عزیزم ؟ من دارم میرم...کاری نداری؟

انگار گالف زنده روی صندلی نشسته و میخواد باهاش صحبت کنه ولی گالفی وجود نداشت و خونه خالی بود.

با یه لبخند از خونه بیرون زد و دست نوازشی روی سر سگ‌ گالف که حالا میدونست اسمش لیدیه، کشید که صدای زنگ تلفن توجه اش رو جلب کرد.

تلفن رو جواب داد : سلام مامان...ممنون...شما خوبی؟ آره داشتم میرفتم...با گالف خداحافظی کردم و دارم میرم اونور خیابون تا تاکسی بگیرم... دیشب ؟ دیشب با گالف تا صبح تلویزیون دیدیم... امروزم صبحانه براش درست کردم...چطور؟ چیزی شده؟ عام...برای چی؟ چرا اونوقت باید برم پیش روانشناس ؟ نه خیر...من دیوونه نشدم...گالف کنارمه...من حسش میکنم و میبینمش...اصلا قبول ندارم حرفاتو...باید برم...قطع میکنم...

و تماس رو قطع کرد.

چجوری به خودشون جرات می دادن گالفش رو یه روح و مرده ببینن درحالیکه میو همه جا گالف رو میدید و حس میکرد؟

اون روز میو بی توجه به حرفهای مادرش تمام و کمال به گالف فکر میکرد.چی خورده؟ ظهر خوابیده؟ لیدی اذیتش کرده؟ چیکار میکنه؟

با تموم شدن ساعت کاریش بلافاصله سمت خونه رفت که با دیدن مادر و خواهرش که منتظر جلوی در خونه ایستاده بودند از تعجب سمتشون دوید.

میو : چیشده؟ شما اینجا چیکار میکنین ؟

مادر : پسرم باید حتما خودت رو به روانشناس نشون بدی...ما نگرانتیم...اونقدر نگران که از بانکوک راه افتادیم اومدیم اینجا تا وادارت کنیم بری پیش پزشک...

اون روز میو به اصرار مادرش بالاخره رضایت داد که پیش پزشک روانشناس بره ولی مدام نگران گالف بود.

گالف نمیدونست که میو بی خبر اومده مطب و اگه نگران میشد، چی؟

پزشک تشخیص داد که میو فعلا باید تو بیمارستان روانی بستری بشه.

مادر و خواهرش شوکه از شنیدن همچین چیزی از شوک و غم برای میو اشک می‌ریختند ولی هیچ چیز برای میو مهم نبود.مهم گالف بود که الان حتما هزارتا فکر به سرش زده و از نگرانی تو کل خونه قدم میزنه تا خبری از میو‌ بهش برسه.

بستری شدن میو‌ تو بیمارستان بلافاصله انجام شد چون پزشک تشخیص داده بود وضعیت سلامت روان میو بحرانیه و حتما باید تحت نظر باشه و حالا بعد از ۱۸ ساعت که از گالف خداحافظی کرده بود میو‌ روی تخت بیمارستان روانی خوابیده بود و با چشمهای بسته به پسرکش فکر میکرد.

هیچ پیامی از گالف روی گوشیش نداشت، هیچ خبری از گالف بهش نرسیده بود و احتمال میداد گالف حساسش ازش ناراحته.

تو افکار خودش غرق بود که صدای پایی توجه اش رو جلب کرد.

یادش اومد در اتاق بسته بود پس آروم چشمهاش رو باز کرد.

با دیدن تصویر گالف که حالا تو واقعیت بهش خیره شده بود، به لکنت افتاد و تلاش کرد حرف بزنه.

میو : گا...الف...اینجا...چی..کار میکنی؟

گالف بدون هیچ زخم و کبودی تو تنش، بهش لبخند میزد و لبهای قلبی شکلش هوش از سر میو پرونده بود.

گالف : اومدم برای همیشه تو این اتاق کنارت باشم! حالا من دوست دارم تو یه بیمارستان روانی کنار میویی باشم که دوستش دارم!

میو لبخند زد و با چشمهای اشکی به معشوقش که کنار خودش تو یه اتاق بیمارستان بود، نگاه کرد.

^_^

پ‌ن سعیده : و خاص ترین داستانی که نوشتم تموم شد.ممنون که کنارم بودین... دوستتون دارم!

Plaque 17 ( پلاک ۱۷ )Where stories live. Discover now