Part 1

51 17 3
                                    

با خیال راحت روی کاناپه روبروی مرد مسن که تو هاله ای از دود سیگارش گرفتار شده بود، نشسته بود ولی فکرش پیش کار و اون انتقالی کوفتی بود.

با خودش فکر میکرد کاش کارمند خوبی نبود، اصلا کاش از همون لحظه ورود به اداره از بقیه رشوه می‌گرفت ولی به عنوان کارمند نمونه و وظیفه شناس مجبور نبود خونه و خانواده اش رو رها کنه و به شهر دیگه بره ولی چند ثانیه بعد به خودش لعنت می‌فرستاد که این فکر رو داره.

اگر خوب و درستکار نبود اصلا همون موقع اخراج میشد و باید بقیه روزهاش رو دنبال کار از اداره ای به اداره دیگه میگذروند.

درست بود که پاتایا شهر کوچکتری نسبت به پایتخت بود ولی خب خیلی هم فرقی با بانکوک نداشت پس میتونست مثل روزهایی که تو بانکوک میگذروند زندگی کنه.

با شنیده شدن اسمش از دهن پیرمرد که سیگاری رو با سیگار دیگه روشن میکرد و کام میگرفت، نگاهش رو به چشمهای مشکیش داد.

+ آقای سوپاسیت من خیلی گشتم ولی متاسفانه خونه ای که با شرایط شما جور دربیاد، پیدا نکردم....

_ اوه یعنی پیدا نمیشه؟ خب من خونه بزرگی نمی‌خوام... خودم تنها زندگی می کنم...هراز گاهی شاید مادر و خواهرم به دیدنم بیان... میشه بازم بگردین؟

پیرمرد کمی فکر کرد و گفت : خب راستش یه خونه هست...یکم از مرکز شهر دوره ولی تو یه جای باصفا و سرسبز قرار داره...کوچیکه ولی بنای قدیمی شیکی داره... میخواین بریم اونجا رو ببینیم؟

میو که حالا خونه رویاییش رو پیدا کرد با خوشحالی لب زد : این که خیلی خوبه ... فقط هزینه اجاره چقدر میشه؟

پیرمرد : زیاد نیست...۱۰ بات!

میو : چی؟ واقعا ۱۰ بات؟! اینکه مفته...حتما همین رو میخوام...برام اجاره اش کن لطفا...

فکر میکرد خواب میبینه یا گوشاش درست حسابی نشنیده.این مقدار پول کم برای یه خونه قدیمی تو یه منطقه عالی...؟

خیلی سریع همراه با پیرمرد بنگاه دار به سمت اون خونه حرکت کرد.

حقیقتا دلش نمی‌خواست همچین خونه ای رو از دست بده.دوست داشت حیاطش رو با گل‌های بنفشه تزیین کنه و داخل خونه رو با دکوراسیون قدیمی ایتالیایی... حتی به فکرش رسیده بود محوطه بیرونی خونه رو پر از گل و نهال های کوچیک کنه و حس کنه به صد سال پیش برگشته و داره تو اون دوران زندگی می‌کنه...

ماشین آقای کایت بعد از چند دقیقه کوتاه رانندگی جلوی یه خونه قدیمی ولی بسیار شیک که تو منطقه سرسبزی بود نگه داشت.

تو دلش به عقل صاحب خونه می‌خندید که همچین خونه ای رو مفت داره اجاره میده. اینجا باید موزه میشد.یه جای بهشتی...

پیرمرد : آقای سوپاسیت؟ اینجاست...ببینین چقدر زیباست...واقعا آدم حس میکنه تو بهشت داره قدم میزنه...اینطور نیست ؟

پیرمرد درست می‌گفت.اینجا یه تیکه از بهشت بود!

میو همراه پیرمرد برای سرکشی وارد خونه شدند اما چند متر اونورتر، همسایه های جدید میو حرفهایی رو درمورد خونه پلاک ۱۷ و مستاجر جدید می‌زدند.

# دوباره این کایت شیاد یکی دیگه رو خام خودش کرد و آورد اینجا...

@ پسره بیچاره! اون نمیدونه این خونه نفرین شده است...طفلک یکی دو روز دیگه یا خودش رو می‌کشه یا دیوونه میشه...

& دلم براش میسوزه...خیلی جوونه...

# کاش میشد یجوری بهش بفهمونیم از این خونه دور بمون...

& ولی متاسفانه اون وارد خونه شده...دیگه کاری از دست کسی برنمیاد...

@ فکر کنم باید به زودی منتظر شنیدن جیغ و فریادهای بلندی باشیم....

# یا شاید اتفاقات ترسناک دیگه....

ادامه دارد...

Plaque 17 ( پلاک ۱۷ )Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang