Part 11

27 13 4
                                    

با ناراحتی به سنگ قبر ساده که فقط اسم و تاریخ روش ثبت شده بود، نگاه کرد و بعد روشو به سمت سگ برگردوند که با خوشحالی کمی اون طرف تر میدوید و پارس میکرد‌.

روی چمن ها وا رفت و اجازه داد افکارش بال و پر بگیره.

یادش اومد وقتی با کایت سمت این خونه می اومدند گورستان شهر فاصله کمی تا خونه داشت ولی چرا گالف زیر درخت کهنسال حیاط خونه اش به خاک سپرده شده بود؟

اتفاقاتی که از اولین روز اومدن به خونه پلاک ۱۷ رو که کنار هم میذاشت باعث میشد به همه چیز شک کنه.

گالف کیه؟ چرا مرده؟ چرا کس دیگه ای خونه رو به عنوان صاحب خونه اجاره میده؟ چرا کایت مصمم هر سری تعدادی از آدمهای بی خبر از وجود روح خونه رو می آورد تا خونه رو بهشون اجاره بده و چرا گالف بجای دفن شدن تو گورستان باید تو حیاط خونه خودش دفن شه؟

کم کم با آرومتر گرفتن سگ متوجه شد که گالف وارد خونه شده پس از زیر درخت بلند شد و یک راست سمت خونه رفت.

باید تلاشش رو برای دونستن ماجرا به کار می بست.

قدم اول رو که برداشت دوباره نگاهی به حیاط کرد و با دیدن سگ درست کنار سنگ مزار کوچیک گالف و کشیدن پوزه اش روی اون سنگ سرد، برای پرسیدن حقیقت مصمم شد.

با صدای بلندی گفت : گالف؟ میشه یکم صحبت کنیم؟

قاشق و چنگال های روی میز غذاخوری و در کنارش روشن شدن یهویی تلویزیون خاموش، به میو می فهموند گالف راضیه.

روی کاناپه نشست و چند تا از کاغذهای پخش شده روی میز رو مرتب کرد.

میو : ببخشید که اینو میگم... شاید دوست نداشته باشی ولی خیلی درموردت کنجکاوم... ما دیگه با هم دوستیم...درسته؟ می‌خوام به دوستت اعتماد کنی و بهم بگی برات چه اتفاقی افتاده؟

و با بغض نشسته تو گلو لب زد: چه بلایی سرت اومده گالف؟

ناگهان شبکه های تلویزیون با سرعت برق و باد عوض شد و صدای تلویزیون به بالاترین حد خودش رسید.

میو سردرگم از عکس العمل گالف به عوض شدن شبکه ها دقت کرد.

شبکه ها با الگوریتم خاصی عوض میشد. سرعت عوض شدن گاهی کم و گاهی زیاد بود و میو حدس میزد گالف داره بهش یه چیزایی میگه.

با دقت زیاد متوجه شد که تلویزیون وقتی روی شبکه ۱ و ۳ هست، ۵ ثانیه و همینطور وقتی روی شبکه ۸ هست، ۱۵ ثانیه متوقف میشه و تو این چند ثانیه شبکه ای عوض نمیشه.

تند اعداد رو روی برگه نوشت و در آخر با بیچارگی گفت : گالف این عددا یعنی چی؟ ۱، ۳، ۸؟ ۵ و ۱۵ ثانیه یعنی چی؟

ولی هیچ جوابی از گالف نرسید.

کلافه به پشتی کاناپه تکیه داد و با بی میلی به برگه روی میز خیره شد که ناگهان خودکار بدون هیچ دستی روی کاغذ حرکت کرد.

تند سمت کاغذ رفت و شوکه از خوندنش، نگاه خیره اش رو به متن داد.

« ساعت ۸:۱۵ دقیقه روز ۱۳ ام از ماه پنجم، من رو کشتند! »

Plaque 17 ( پلاک ۱۷ )Donde viven las historias. Descúbrelo ahora