تو تاریکی با نور گوشی، دنبال گالف که از صدای خش خش برگهای پاییزی ریخته شده بین درختها میفهمید که گالفه، حرکت میکرد.همه جا تو تاریکی فرو رفته بود و فقط نور ملایم و کم مهتاب و نور گوشی میو، فاصله بین درختهایی که با نسیم آرومی که از لای شاخه و برگهاش میپیچید، مشخص میکرد.
آروم از روحی که نمیدید، پرسید : کجا داریم میریم گالف؟
صدای خش خش برگها قطع شد و میو حدس زد گالف از حرکت ایستاده.
صدای نفسهای آرومی رو کنار گوشش و حرکت انگشت مانندی رو روی کمرش حس کرد.
گالف پشت کمرش مشغول نوشتن بود.
تمرکز کرد تا منظور گالف رو بفهمه ولی با هر تلاش و فشاری که به مغزش می آورد متوجه حرکات انگشت گالف نمی شد.
میو : باشه گالف...دیگه حرفی نمیزنم...من نمیفهمم داری چی مینویسی...باهات میام... قبوله همه چیز...
انگار این حرف به مزاق گالف خوش نیومده بود چون میو با قدرت به سمت جلو هل داده شد.
بی هیچ حرفی به پشت برگشت و دوباره خش خش برگهای زیر پا نشون میداد گالف حرکت کرده.
دوباره به راه افتاد و سعی کرد کمتر غر بزنه تا گالف رو عصبانی نکنه.
مسیر پر از درخت با صدای زوزه حیوونای وحشی و بادی که بین درختها و علفزار میپیچید، طی شد و میو خودش رو جلوی یه کلبه جنگلی دید.
یه کلبه جنگلی که از ظاهر و شکلش میشد حدس زد قدیمیه و شاید داخلش به یه مخروبه تبدیل شده باشه.
صدای چوب پله و بعد حرکت کردن دستگیره به پایین میگفت که گالف داره وارد کلبه میشه.
با ترس خم شد و تکه چوبی از روی زمین برای دفاع از خودش برداشت و از پله ها بالا رفت.
به محض ورود به کلبه و دیدن وسایل و چیزهای داخلش مو به تنش سیخ شد...
اینجا جهنم بود!
درست همونطور که با خون روی در و دیوار داخل کلبه نوشته شده بود!
» Welcome to Hell «
KAMU SEDANG MEMBACA
Plaque 17 ( پلاک ۱۷ )
Horor« فیک کامل شده » خلاصه : مردم محلی درمورد خونه قدیمی ای که تو شهر پاتایا تو منطقه سرسبز و خوش آب و هوایی قرار داره چیزهای مختلفی میگن...مثلاً روح یک مرده اونجا رو تسخیر کرده و هرکسی که تو اون خونه وارد میشه یا دیوونه میشه یا خودکشی میکنه...برای مثا...