تو عاشقمی؟

232 71 12
                                    

یه چیزی درست نبود..
حسی که از موقع دیدن اون پسر داشتم اصلا درست نبود..

زیباترین دخترهای چینی و کره ای و حتی دخترهای هات خارجی نمی تونستن من رو با یه وان نایت فریب بدن اون وقت پس ساده ای مثل اون من رو به بالاترین نقطه می رسوند! این احمقانه است!

-سلام..روزتون بخیر اقای وانگ..

+چرا انقدر مودب شدی؟!

ابرو بالا انداختم و سرتاپاش رو زیر لیزر گرفتم..این بیبی کیوت رو به روم همون پسر گند اخلاق دیروزه؟!

+ولش کن! فقط بپر تو ماشین!

دست از ور رفتن با انگشتاش کشید و با یه لبخند فوق بزرگ توی ماشین مازراتیم نشست..فقط یه مشکل وجود داشت!..اون چرا قسمت راننده نشسته؟!

+هی بچه! اینجا جا منه!

-فرقی داره؟!اینجا قشنگ تره!

خدایا من رو بکش! این چرا انقدر احمق و لوس تشریف داره؟!..و انقدر کردنی..داری به چی فکر میکنی وانگ ییبو؟!

+بیا پایین ببینم!

با لب های آویزون اومد بیرون و من در سمت شاگرد رو نشونش دادم و اونم با قهر داخلش نشست
تا ماشین رو روشن کردم اون بچه شروع به جیغ زدن کرد!!

-واقعا حرکت میکنهه!!

+وای ترسیدم! اره دیگه ماشینه میخواستی راه نیاد؟!

اون احمقه! احمق ترین فردی که دیدم! میتونم حتی یه روز باهاش دووم بیارم؟!

حواسم رو به جاده دادم و اون تقریبا بیخیال انالیز ماشین من شد و به پنجره چسبید تا بیرون رو ببینه

-قشنگ تر از پشت صفحه گوشیه..و..امم ییبو!

چقدر اسمم با صداش قشنگ..وای خدایا فقط این عذاب تموم شه!
اگه مادر مجبورم نمی کرد و حرف از دغ دادنش نمی زد ابدا بیارمش بیرون سر قرار!

+هوم؟!

-میشه برج پیزا رو ببینیم؟!

+از الان توی فکر ماه عسلی؟!

-ها؟! ماه عسل چیه؟!..مگه ماه از عسله؟!

به طرز عجیب و کیوتی احمقه!..
مادرش بهم حسابی اخطار داد مراقبش باشم و نزارم از جلوی چشمم دور بشه ولی دلیلش فقط لوس بودنشه؟! ..اون چرا انقدر مراقبت میخواد؟!

+فقط بزار رانندگیم رو بکنم!

-خیلی بی ذوقی! و در ضمن یه معذرت خواهی بهم بدهکاری!

+معذرت برای چی؟!

-اون کاری که..

نمی ذاشت رانندگیم رو بکنم که!..دوباره برگشتم سمتش تا ببینم داره ادای کدوم کارم رو درمیاره که فهمیدم منظورش بوسه ام روی گردنشه!

+درسته معذرت میخوام کنترلش دستم نبود..و بابت اینکه بی ادب بودم هم شرمندتم!

میتونم شوکه شدنش رو حس کنم ولی من اینطور بزرگ شدم که اگه اشتباهی کردم بپذیرم و از دل طرف مقابلم دربیارم چون خیلی از کلمات و کارهای کوچک تاثیراتی روی مردم ناراحت میزارن که اگه زود حل بشن راحت تره تا بعدا!:)

-تو آدم خوبی هستی..

تعریفش روی دلم نشست و با یه لبخند کوچیک توی پارکینگ پاساژ پیچیدم..
برخلاف بقیه ی آدم هایی که مادر و پدرم بهم معرفی میکردن اون خیلی به دلم نشسته بود و یه جاذبه خیلی قوی داشت..

هردفعه که به چشم هاش نگاه می کردم یه حسی وادارم می کرد دست هاش رو بگیرم و..
نه نباید بهش فکر کنم!
ما انقدر بهم نزدیک نیستیم..همین الان ازم خواست به خاطر بوسیدن گردنش معذرت بخوام به چه حقی داری به بیشتر داشتن فکر میکنی؟!

-پیاده نمیشیم؟!

به چشم های براقش نگاه سریعی انداختم و با نفس عمیقی از ماشین پیاده شدم و بهش اشاره کردم بیرون بیاد

+زیاد ازم دور نشو خب؟!

سر تکون داد و توی فاصله یه قدمی پشت سرم شروع به حرکت کرد! اون احمقه یا داره تظاهر میکنه که..نه امکان نداره یه تظاهر باشه چون..محض رضای خدا اون باید یه دلیلی پشت کارهاش باشه!!

+چرا انگار خدمتکارمی؟! شونه به شونه ام راه بیا!

-اوه..باشه!..فقط من تا حالا بیرون نبودم برای همین درست نمیدونم چطوری مردم میرن که خرید کنن!

صبرکن! اون گفت هیچوقت بیرون نبوده؟!

-آسانسور اومدد!

از آستینم جایی نزدیک به بازوم کشید و من توی بهت کامل کنارش سوار شدم

-چرا کسی نیست؟!بازار ها و پاساژهای چین باید خیلی شلوغ باشن!

+برای ما هیچکس نباید اینجا باشه تا با ارامش خرید کنیم..

اون آهای کشداری کشید و از آسانسور پایین رفت تا به شیشه ی تک تک مغازه ها بچسبه!
واقعا انگار تو عمرش هیچی ندیده!

-از اونها میخوام!!..

رد انگشتش رو دنبال کردم و به یه جفت تل خرگوشی سفید صورتی برخوردم..اون که مشکلی نداره درسته؟!

نکنه خانواده شیائو میخوان بچه ی ناقصشون رو بهم بندازن؟!

-چرا اینجوری نگام میکنی؟! پول نداری؟!

این بدترین جمله ای بود که میتونست بهم بگه! فکر کرده کیه؟!..

+بیا داخل!

وارد اون مغازه ی خجالت آور شدیم و جان سریع سمت تل موردعلاقه اش رفت..

-این یکی برای تو!

تل ببر مسخره ای رو برداشت و روی سر من گذاشت..اون یه بچه است؟! حالم رو بهم میز..

-آقا ببره یکم بخند!!خخخ

داره مسخره ات میکنه!! ییبو به خودت بیا!!..
این قشنگ نیست؟! چرا دارم لبخند میزنم؟! اون کیوته...اون فوق کیوته!!

نمیتونم جلوی این احساسات یهویی رو بگیرم..
نمیخوام بیشتر از این بشناسمت چون تو..تو ناباورانه کیوت و زیبایی!

-ییبو..

لب هاش رو از بین لب هام بیرون کشید و به زیبایی گل انداخت..
صداش گرم و نزدیک بود..خیلی نزدیک..طوری که میتونستم توی دهنم صداش رو پخش کنم!

-ییبو..اونها دارن نگامون میکنن!..

سمت پیشخون برگشتم و اون دوتا خانم رو دیدم که باهم پچ پچ می کردن و لبخند میزدن!

+پس بیا سریع تر بریم!

-باشه فقط..اینها چیه؟!

بهم یه دستبند صورتی و سفید نشون داد که یه جورایی با تل خرگوشیه ست بود..؟!

=آقا نمیتونید تنها تل رو بخرید! کل پکیج رو بردارید اگه میخواید!

عالی شد! توی اولین قرارمون من براش دستبند و پابند و تل خریدم همراه با یه شلاغ و دم..اون دمه؟!
هرکس ندونه برداشتش اینه دارم ازش سواستفاده میکنم!

-بیخیال شو جان! بعدا برات می..

+چه خوشگل دم داره!!

بچه تو چی میدونییی؟! با بدبختی دنبالش سمت صندوق رفتم و دوتا بسته ی خرگوش و ببر رو حساب کردم..
از همین اول کار حس می کنم هم خسته ام هم پشیمون!

-بریم برای عروسی کت و شلوار بگیرم..فقط همین قدر امروز برات وقت دارم!

کمی قیافه اش گرفته شد ولی دستم رو گرفت و همراهم خارج شد..چرا از آستینم میگیره؟!مگه کف دستم خار دارم؟!

چشم چرخوندم و دستش رو توی دستم گذاشتم که ازم دور شد..

+چیکار میکنی؟!

-چرا؟!دوست نداری دستت رو بگیرم؟!

+موضوع اون نیست..فقط...بیخیال!..اشکالی نداره؟!

یه چیزی رو داشت از من مخفی می کرد اما تحت فشار نمی ذارمش که همین الان بهم بگه ما هنوز اونقدر بهم نزدیک نیستیم..

-نه دستم رو بگیر...

+چرا میخوای دستت رو بگیرم؟!

مثل خودم با چشم های ریز شده پرسید و قبل شنیدن جوابش با لبخند ادامه داد

+دوستم داری؟!

اوه..باید بگم آره؟!اما نمیخوام بهش دروغ بگم..
اون پسر خوبیه بهتر از هر آدمی که توی زندگی سرتاسر فریبم داشتم..

همیشه آدم ها با نقشه و هدف نزدیکم میشدن..شده حتی به خاطر ظاهر و پولم ولی جان فرق داره..اما باز دلیل نمیشه عاشقش باشم..

-نه..اما ممکنه توسط خرنگارهای خیلی فضول و دردسر ساز تحت نظر باشیم برای حفظ آبرو و داشتن ذهن مردم به نفع خودمون باید جوری رفتار کنیم که عاشق همدیگه ایم!

متوجه منظور کارم به طور کامل نشد..گردنش رو کج کرده بود و یه اخم خفیف روی صورتش داشت میتونستم تا چند ساعت سرپا وایسم تا فقط حالت کیوت اون موقع فکر کردن رو آنالیز کنم ولی باید سریع خرید رو تموم کنیم که برم جلسه هیات مدیره!

-جان تا آخرالزمان وقت نداریم!

به خودش اومد و دستم رو گرفت با اینکه دیگه لبخند سابقش رو نداشت..چی شده؟! چرا ناراحتم از اینکه دیگه خوشحال نیست؟!

حتما به این دلیله که ممکنه به خاطر من خنده اش محو شده باشه!..آره من باید بهش میگفتم دوسش دارم اگه میگفتم..

آه کشیدم و لعنتی به خودم فرستادم..ییبوی احمق! یه رابطه موفق با ابراز علاقه همراهه!!

-باید یه کتاب در این باره بخونم..؟!

+چی؟!

-هیچی..بریم اونجا!

مغازه رو که دید کمی صبرکرد و واردش نشد..چشم های گرد شده اش نشون دهنده ی چیه؟!

-به چی نگاه میکنی؟!

+اون آدمه..داره..

از ویترین شیشه ای مغازه و از زاویه دید اون به داخل مغازه نگاه کردم..ای احمق ها! کی اجازه داده توی پاساژ طبقه ای من همچین کاری کنن؟!

+اون خانمه..تو خطره؟!

-نه..اون..

با دیدنش خنده ام گرفت!..کل صورتش سرخ شده بود و دهنش نیمه باز مونده بود اما چشم از صحنه ی کثیف مقابلش برنمی داشت..

+ییبو..اون..درد داره؟!

از آستین کتم می کشید بدون اینکه بهم نگاه کنه و من فقط حواسم به خمار شدن چشماش بود..
نباید بیشتر از این اینجا بمونیم اگه کسی قراره پاکی ذهن و چشم جان رو بگیره اون منم نه این صحنه احمقانه!

دستم رو جلوی چشم هاش گرفتم و بعد چشم غره ای به صاحب مغازه سمت یکی دیگه رفتم..
هرکاری هم کنم آخرش باید به اینجا ختم میشم مثل اینکه!!

=به به..بوبو کوچولو اینجاست!

الان که صدای خنده جان بلند بشه!..
چرا دایی عادت کرده که من رو یه بچه پنج ساله با موهای لونه کبوتری ببینه؟!

-دایی جان! موهام رو تازه درست کردم..

انگار برای سنگ حرف میزدم چون با گفتن آهان اونها دوباره بهم ریخته شدن..

=این بچه که پشتت قایم شده..وای! این فرشته است یا پری دریایی؟!

دست جان که محکم بازوم رو چنگ میزد توی دستم گرفتم و جلو آوردمش..

-جان..ایشون داییم هستن..دایی!شیائوجان فرشته ی من..اومدیم کت عروسیمون رو بگیریم!

=پس بالاخره تورو هم از دست میدیم؟!..

خودش با این شوخی قدیمی شروع به خندیدن کرد و دست جان رو محکم گرفت و کشید

=خجالتی نباش فرشته کوچولو!..بیا کت دامادی برات انتخاب کنم که از همه جور لباس عروسی خوشگل تر باشه!

راستی دیگه نباید به مراسم اسم عروسی بدیم درسته!؟بیشتر باید بگم دومادی!!

این دیگه چه فکری بود؟!
همراه اون دو نفر داخل مغازه شدم و جان رو به داییم سپردم که خود جان چندان راضی به نظر نمی رسید!

الان داشت با چشم هاش التماس می کرد که برم کنارش وایسم تا انتخاب کنیم ولی کور خونده من زیادی خسته ام!

-هر چی خواست بهش بده دایی..

همین رو گفتم و چشم هام رو بستم تا یه چرت کوتاه بزنم..

بعد گرفتن حلقه و خوردن ناهار میبرمش خونه و میرم جلسه..اوه خیلی خسته کننده است!

****

جان به خودت بیا! دایی ییبو مرد خوب و شیرینیه! الان هم رفته اون کت بلندی که تو انتخاب کردی رو بیاره!

=متاسفانه اندازه تو توی انبار نداشتم..خیلی ظریفی بچه! غذا بهت میدادن!؟

خجالت زده خندیدم و با انگشت هام بازی کردم که یه طناب عجیب دور کمرم پیچید

+این چیه؟!

اون خیلی نزدیک بهم وایساده و محکم طناب رو به دورم سفت میکنه

+چیکار میکنی؟!

=آروم باش..دارم اندازه هات رو میگیرم که بدم برات بدوزن..

اوه آره من چقدر خنگم! این که طناب نیست متره! نفس حبس شده ام رو به راحتی بیرون دادم و به ییبو خیره شدم تا دایی جان کارش تموم بشه!

-میگم دایی!..

=هوم؟!

-ییبو لباس نمی گیره؟!

=اون بچه زیر دست خودم بزرگ شده..میدونم چی میخواد..

-اصلا جایی نرفتیم بعد اون خسته..

دیگه متری دور بدنم نبود..اون بغلم کرده بود..
قلبم محکم محکم می کوبید و تمام ذهنم درگیر یه چیز بود..فرار!!

-چیکار..

=خدایا خودت کمکم کن!..عطر خاصی زدی؟!..من همچین آدمی نیستم ولی..حس میکنم..تو..آهه زنم تا دو ساعت دیگه میاد غذا بیاره..آره باید هدیه ی دخترم رو آماده کنم..

برگشت سر میزش و شروع کرد به یادداشت کردن چیزی..فکر کنم اندازه های من بود!

آه برای لحظه ای نفرین رو فراموش کرده بودم ولی ایرادی نداشت..
دایی ییبو مرد خوبیه..وفاداره..برای مقابله کردن باهاش سعی داره خانواده اش رو به یاد بیاره و تنها کمک از طرف من اینه که برم پیش ییبو بشینم

بدون هیچ صدایی آروم آروم کنار ییبو میشینم و برای اینکه نگاه های دایی از روم کنار بره سرم رو روی شونه اش گذاشتم و دست روی پاش رو توی دستم گرفتم
نمیدونم چرا حس امنیت می داد..شاید برای اینکه میدونستم دایی وقتی من و ییبو رو باهم ببینه خودش رو کنترل میکنه..اون خیرخواه ییبوعه!

+ممنون که هستی بوبو..

با خودم خندیدم و بیشتر بهش نزدیک شدم عطرش رو دوست داشتم..
این بوی تند و گرون رو دوست داشتم..
و این اسم کیوت هم خیلی دوست داشتم امیدوارم بهم اجازه بده این شکلی صداش کنم!

=بهتره بیدارش کنی..کارتون تموم شده اون هم سرش خیلی شلوغه فرشته کوچولو!

دوباره همون آدم مهربون سابق شده بود و من حرفش رو گوش دادم..نفرین واقعا اونقدر قوی نیست که آدم های خوب رو درگیر کنه!

+ییبو!! بوبو!! پاشو!!

=این دیگه چه جور بیدار کردنیه؟! مثلا داری همسرش میشی! بوسش کن!

میتونم همچین کاری کنم؟!..
اون گفت جلوی مردم باید جوری رفتار کنم که عاشقشم پس..

اوخ گند زدم به لبش نخورد!!..
سرم رو بلند کردم تا دوباره امتحان کنم و این بار به سمت راست تر که با چشم های بازش رو به رو شدم

+ییبو..ببخشید..میخواستم درست اندازه بگیرم که به دماغ و چونه ات نخورم که اشتباهی خیلی به چپ..

اون خوب بلد بود!! توی یه حرکت سریع بدون فکر کردن و اندازه گرفتن لبم رو به دهنش رسوند و محکم مکید..

بوسه عاشقونه و آروم نبود اما خشن بودنش رو دوست داشتم..خیلی زیاد!..

-بریم؟!

+اوم..من یه کت سفید و بلند گرفتم که..

میخواستم از طراحی و نگین و زنجیر کتم بگم که اون من رو روی پاهاش کشید و نشوند..

-ادامه بده!

+خیلی پر رویی!

از روی پاش بلند شدم و جلوتر از اون سمت در خروجی رفتم

+خدافظ دایی جان!

با یه لبخند بزرگ برای مرد دست تکون دادم و اونم با خنده جوابم رو داد

=مراقب خودت باش!

****

اون لحظه چه چیزی توی ذهنم بود که اون بچه رو روی پام نشوندم نمیدونم...

فقط یه لحظه داشتم فکر می کردم اگه بخوام هر روز با دیدن جان که اینطور بیدارم میکنه به سرکار برم..زنده میمونم؟!
از تپش قلب سکته نمی کنم؟!

=ییبو..

وقتی دایی با اسم اصلیم صدام میکنه یعنی حرفش مهمه! هرچند همیشه یه جور نصیحت بوده اما برای من مثل یه درس برای زندگی بوده..

از بچگی برخلاف بقیه ی بچه ها که از باباشون زندگی کردن یاد میگیرن من از داییم بیشتر الگو می گرفتم!اون مرد عاقلیه که پندها و دستوراتش توی زندگی کاملا بدردبخور بوده برعکس حرف های پدرم!

=مراقب همسرت باش..اون طبیعی نیست..

-منظورتون چیه؟!

چشم هام از این لحن جدی و حالت ناخوانای داییم گرد شد..سابقه نداشت انقدر جدی از من بخواد کاری رو انجام بدم!

=اون حس عجیبی داره نمیدونم فهمیدی یا نه!؟ ولی مثل یه پری دریایی طلسم کننده است و..باید خودت متوجه اش بشی فقط این رو بدون که بیشتر مراقبش باش!

چرا همه این رو از من میخوان؟! از یه دختر که بدتر نیست؟!

اون مرده خودش باید بتونه بجنگه و نذاره کسی اذیتش کنه!چرا من باید مراقبش باشم؟!

=میدونم چی تو ذهنته..ولی اون از دخترهایی که همیشه برام عشوه میریزن هم خطرناک تره...

جان کاری کرده؟!..اون آدم درستی نیست؟!

=خیلی پاکه و با وقار رفتار میکنه اما...نمیدونم..بعدا بهت سر میزنم فعلا برو دنبالش!منتظرته!

تقریبا بیشتر از نصف حرف های شکسته داییم رو نفهمیدم فقط سر تکون دادم و بیرون رفتم..

-جان! چیکار میکنی؟!

اون بچه دو دقیقه تنها باشه کلی دسته گل به آب میده!!..

+اون خانم بهم آبنبات داد! آشغالش رو کجا بندازم؟!

به خانمی که اشاره کرده بودنگاه کردم..خوبه میشناسمش!

-همینطوری از دست همه خوراکی نگیر! شاید قصد جونت رو داشته باشن!

+کسی میخواد من رو بکشه؟!من که کاری نکردم..

مشکل هم دقیقا همینه احمق!
دلم میخواست سرش داد بزنم ولی به جای اینکار فقط دستش رو گرفتم که سمت رستوران پاساژ بریم..

+آسانسور نهه!! پله برقی!!

محکم نگهم داشت و با انگشت پله برقی رو نشونم داد..

-خیله خب..

با آه خسته ای دنبالش تا روی پله ها رفتم و اون معطل می کرد و بالا نمی رفت!

-برو دیگه! چرا وایسادی؟!

+خیلی سریعه..پام نصف نمیشه؟!

-فقط برو روش بچه!

+من بچه نی..

جلوتر از اون رفتم روش و دستش رو کشیدم که باهام به بالا بیاد!..حالا یه مشکل تازه! چرا مثل میمون بهم آویزون شده؟!

-میخوای بیافتیم؟!

+نه ولی..خیلی زیرم سریعه!

چشم هاش رو به سینه ام دوخته بود و به ارتفاع و پله ها نگاه نمی کرد..

-از ارتفاع میترسی؟!

+نمیدو..نه چون بالای برج بودم..

پوزخندی زدم فکر کرده پرنسس دیزنی ایه؟!..این بدترین داستان عاشقانه ایه که یه خبرنگار میتونه به مطبوعات بده!

-پات رو بزار رو..بیخیال دیگه رسیدیم!

سریع از بغلم روی زمین پرید و اگه من کناره پله برقی رو نگه نمی داشتم روی زمین با مخ آسفالت میشدم!..اون کوچولو!

+خیلی خوشگلهه!!

قبل بالا رفتن صدام سمت در رستوران دوید و با لامپ های کوچیک کنار میزها بازی کرد

+بشین اینجا ییبو!

من قصد داشتم داخل بشینم ولی مثل اینکه اون ترجیح میداد زیر چترهای سفید و کنار لامپ های کوچولو غذا بخوره..

با اینکه ظهر بود پاساژ سرپوشیده اثری از خورشید نداشت و صاحب رستوران برای ما و خودنمایی کارش همه جور تزئیناتی رو به کار برده بود و انگار خوب دل صاحب جدیدش رو برده بود!!

آره میخوام این پاساژ رو به عنوان هدیه ازدواج بدم به جان..خانواده اش گفتن مدیریت بازرگانی میخونه پس میتونه روی یه پاساژ کوچیک مثل این نظارت داشته باشه!

-اوه..من اسپاگتی دوست دارم!..شاید گوشت؟! نه یه چیز سریع میخورم تا بعدش سریع بریم..چی سریع آماده میشه؟!

سرش رو از منو بیرون آورد و من به جای هردومون یه غذای ساده و سالم سفارش دادم

+چیزی هست نتونی نخوری؟!

-اوممم..من همه چی دوست دارم!

گارسون با لبخند مارو تنها گذاشت و من از این فرصت استفاده کردم تا با گوشیم روی کارها نظارت داشته باشم

-ییبو..بعدش کجا میریم؟!

-حلقه هارو میگیریم و بعدش میبرمت خونه..

+نمیشه بریم اون پارکه که تو راه دیدمش؟!

دستم روی کیبورد گوشی ساکت نشست..
این اولین درخواست رسمیش نمیشد؟! اولین درخواستی که من باید از بین اون و کارم یکی رو انتخاب کنم؟!

-من..

این جلسه مهمه چون نماینده استرالیا و کره هم حضور داره و نبود من یعنی نائب رییس شرکت کسی که با شروع سال جدید رییس رسمی میشه بی احترامی به سرمایه گذارهاست

ولی نمیتونم به اون چشم ها بگم که توی روز اولمون...توی قرار اولمون..من قرار نیست به خاطرت برنامه هام رو بهم بزنم!

یکی از دلایلی که پدرم رو مرد شکست خورده ای میدونستم همین بود..

اون من و مادر رو در خیلی از وقت های مهم و مناسبت های خانوادگی تنها میذاشت..مادرم جلوی مردم خیلی خوددار بود و رابطه اش با پدر رو عالی نشون می داد ولی ته قلبش از بابا و ترجیح دادن کار و شرکت به خانواده اش قلبش می شکست..

ما خیلی اوقات به خاطر پدرم ناراحت بودیم..و من نمیخوام مثل اون باشم..

+لطفا..خیلی قشنگ بود..شهربازی هم داشت! من چرخ و فلک دوست دارم..یا اون اژدهاعه که میره بالا و میاد پایین..

به اداهایی که در می آورد خندیدم و تصمیمم رو گرفتم..
اگه برای لحظه ای کل دنیا رو کنار بزارم تا با جان یه زندگی عالی داشته باشم مسلما خوشحالم میکنه!..
این شعار وانگ ییبوعه! تصمیمی رو بگیر که تورو خوشحال میکنه و باعث میشه حس افتخار داشته باشی!

-سریع بخور که حلقه هارو بگیریم و..

سرجاش آروم و قرار نداشت که من جمله ام رو تموم کنم..آخر سر لبش رو گاز گرفت و توی معصوم ترین حالتش یعنی یه گربه ی خیس خورده و چشم گنده بهم خیره شد

-و بریم شهربازی!

+تو عالی هستی ییبو! خیلی دوست دارم!

نفس عمیق بکش..فقط تشکر کرد..مطمئنم منظورش اون دوست داشتن نیست از دهنش پریده!

اولش فکر می کردم حرف جیانگ چنگ فقط یه تعریف توخالی بوده چون این پسر توی اولین دیدارمون میخواست من رو با شمشیر پلاستیکی بزنه و توی ماشین بهم تقریبا پریده بود!

اما الان میدونم که حرفش تماما راست بوده..
اون فقط مثل یه گربه ملوسه که باهام سرجنگ داشته تا بفهمه آدم خوبی هستم یا نه و الان تصمیم گرفته که بهم اعتماد کنه و روی ناز و اسیب پذیرش رو بهم نشون بده..

آروم باش وانگ..تو خیلی خوب پیش رفتی! بهت افتخار میکنم!

+به کجا نگاه میکنی؟!بخور تا سرد نشده!

دولپی و با صداهای ملچ مولوچ غذاش رو میجوید و قورت می داد..کل این بچه سر و صداعه!

و رفتارش اصلا مناسب پسر کوچک آقای شیائو نیست ولی از این بی ادب بازی هاش خیلی خوشم میاد..اینکه مثل بقیه ی ما گرفتار چارچوب ادب و بهترین دیده شدن نیست خیلی خوبه..

میتونم یه زندگی عادی همونطور که دوست دارم باهاش تجربه کنم!

+تموم شددد!!

-چرا داد میزنی؟!

ببخشید آرومی گفت و از پشت میز بیرون اومد تا بره توی رستوران رو ببینه..

+از این زنگ ها دارن ییبو!..

زنگ روی صندوق رو فشار داد و چند ثانیه ی بعد صندوق دار بهمون خوش آمد گفت

+من از اونها میخوام..

دوباره خم شدم تا جایی که اشاره کرده بود رو ببینم...
خواسته های کوچیکش قشنگ بود قبلا به خاطر قرارداد های کاری خیلی سر قرار رفته بودم و اون دخترها در شان خودشون نمی دونستن که چیزهای ارزون قیمت بخرن یا مارک هایی رو استفاده کنن که شناخته شده نیستن..

حتی پا توی مغازه هایی بزارن که توی نت نتونی جزو لیست برترین ها پیداشون کنی ولی جان اون هرچی که میخواد کوچیکه..
هرجا که میره براش مهم نیست که کجاست فقط میخواد خوشگل باشه!..
برای خرید کردن توی زحمت نمیافتم چون اون هرچیزی که انتخاب می کنم رو دوست داره! حتی اگه مارک ارزونی باشه..

برعکس باقی دخترها که بهترین رو میخوان این پسر کاری میکنه من براش بهترین رو بخوام:)

=آقا..اون آبمیوه ی بچه هاست!

+خرگوش دوست دارم ولی اگه اون دستم باشه برات بد میشه ییبو؟!..

لبخند زدم و پول دوتااز اون آبمیوه هارو همم حساب کردم..

=آقای وانگ کدومش رو برای خودتون میخواید؟!

+توهم میخوری؟!

-هوم..فقط بگو چه حیوونی رو بخورم!

-ببر! تو یه ببری!

=بفرمایید!..

با خوشحالی خرگوشش رو به دست گرفت و منم گوش های ببرم رو نوازش کردم..

یادمه هرموقع اینجا غذا میخوردیم از همون بچگی من به اون یخچال با حسرت نگاه می کردم..

پدرم می گفت باید درست و مبانی ادب رفتار کنم..گرفتن اون آبمیوه ها در شان من نیست..

دلم می شکست و با خودم می گفتم یه روز تنهایی میام اینجا با لباس های معمولی جوری که شاهزاده ها خودشون رو بچه گدا جا میزدن و یکی از اون آبمیوه هارو میخرم..
و اون آرزو تا به امروز برآورده نشد..

+حلقه میگیریم؟!

-اره..

+ترسناکه..

-چی؟!

ناگهان هاله هایی از تاریکی دور پسر رو فرا گرفت و من دستش رو محکم تر نگه داشتم..
از من خوشش نمیاد!؟..کسی رو دوست داره؟!نه امکان نداره!

قلبم با هزاران دلیل که به طور همزمان توی ذهنم نقش می بست می رقصید و گریه زاری می کرد که..

+من هیچی نمیدونم و الان دارم ازدواج میکنم..با کسی که فقط یه روزه میشناسمش..

-اوه..حق با توعه اما توی قشر سرمایه گذاری خیلی وقته که همینطور بوده..

+یعنی همه با کسی که نمیشناسنش ازدواج میکنن؟!

-خب بیشتر مردم..

+ولی من میخوام با کسی که عاشقمه ازدواج کنم..

-چرا نمیتونه برعکس باشه؟!..ازدواج کنی و بعد عاشق همسرت باشی!

اون به طرفم برگشت با چشم هایی که منتظر باریدن بودن..اون گریه نمیکنه..میخواد قوی باشه..
همه ازم میخوان مراقبش باشم ولی اون از افراد کنارش این رو نمیخواد..
اون از من نمیخواد مراقبش باشم..اون عشق میخواد..

اون پسر قوی بودن میخواد...پرواز میخواد..و من براش چیزی رو میگیرم که خودش بخواد نه دیگران!

-شاید الان عاشقت نباشم..اما تو توی قلبم هستی طوری که به خاطرت قید کارم رو بزنم و قول صددرصد بهت نمیدم و..میخوام عاشقت باشم شیائوجان..

انتظار یه جواب داشتم...
انتظار باز شدن اون لب هارو می کشیدم و بهشون چشم دوخته بودم اما اون به جاش بوسه سریعی روی لب هام گذاشت..

+منم عاشقت نیستم اما تو تنها کس غیر از برادرم هستی که بهم اهمیت میدی..که کنارت حس امنیت دارم..شاید یکم بترسم و دودل باشم ولی..منم مثل تو میخوام عاشقت باشم..

*****

کل طبقه برق میزد!! همه چی نورانی بود اونقدری که نمیتونستم چشم هام رو کامل باز کنم!

+انگار تو خورشیدیمم!!

صدای خنده ییبو بلند شد و من بهش چشم غره رفتم که اون نامرد ندید اصلا بیخیال اون..
میخوام برم اینجا رو بگردم!!

-دور نشو! گم میشی!

مگه اینجا برای اون نیست؟! خب راحت پیدام میکنن..
شاید اون ندونه و فقط بخواد مراقبم باشه ولی من یادم اومد که نفرین شدم..هر لحظه ممکنه بلایی که من رو با درد میکشه سرم بیاد..

لرزی از بدنم رد شد و من دوباره به آستین کتش بسنده کردم..

نمیخوام ادم ترسویی به نظر بیام همین الان بهم اعتراف نیمه نصفه اش رو انجام داد و من نباید همین روز اولی از خودم ناامیدش کنم!

-هی جان..اونها خوبن؟!

اون انگشتر رو بهم نشون میداد ولی من کل ردیف رو برای مقایسه بهتر از دید گذروندم..
هرچی گنده تر باشه بهتره!!..بزرگ تر بودن حلقه نشونه ی عشق بزرگه درسته؟!

+اونها؟!

-اون النگوعه جان!=/

اوه پس حلقه های خیلی بزرگ میشن النگو! چه جالب! نه اصلا جالب نیست چون من یه حلقه بزرگ میخوام!

+پس حلقه ی بزرگ کدوماست؟!

=منظورتون چه جوریه آقا؟!

+میخوام عشقمون خیلی بزرگ باشه! پس یه حلقه بزرگ و پهن میخوام..

با دور کردن دو انگشتم از هم حلقه رو تخمین زدم که غیر از یه خنده آروم از اون خانم جوابی نگرفتم! مگه چیز خنده داری گفتم؟!

-چی میخواد؟!

خانمه نتونست جواب ییبو رو بده و فقط اشاره کرد که از خودم بپرسه که این مشکوک بود..
اگه جمله قبلیم رو بگم ممکنه ییبو هم بهم بخنده!!

+چیز خاصی نیست فقط میخوام پهن باشه! اونهایی که تو میگی همه باریکن! مثل اینکه هیچی تو دستت نباشه! خب اصلا نخر وقتی قراره..

-باشه همون که تو میخوای!..

لبخند بزرگی زدم میدونستم وقتی غرغر بکنم هیچ احدی نمیتونه جلوی خواسته ام ایستادگی کنه!

=پس از این ردیف انتخاب کنین..بزرگ ترین مدل هامون هستن!

اینها بزرگن؟! بازم که کوچیکه! چطوریه که هیچی مثل حلقه ندارن بیشتر انگار نخه که دور دستت بپیچی!

+نمیخوام...زشته!..کوچولوعه!..این همه مغازه اونوقت یه حلقه هم ندارن؟!

فکر کنم خیلی به ییبو برخورد که سریع دستم رو کشید تا سوار آسانسور بشیم!..

نکنه ناراحتش کردم؟! خیلی غر زدم؟! شاید دیگه دوستم نداره..

نزدیک بود اشکم در بیاد که جلوی خودم رو گرفتم اصلا به من چه! اگه من رو دوست نداری منم از ذهنم بیرونت میکنم و دنیای قشنگم رو با خاطراتش توی ذهنم و احتمالا دفتر خاطرات تقریبا خالی و یکنواختم نگه می دارم!

-جوری که حلقه رو میخوای..برام بکشش!

+چی؟!

-برادرت گفت نقاشیت خوبه و استعداد ذاتی داری! پس با اون همه انگشتری که دیدی کلی ایده داری که حلقه های ازدواجمون چه شکلی باشه!

سر تکون دادم و با خوشحالی انگشت اشاره اش رو گرفتم..
واکنشی نشون نمیده!
لب پایینم رو گاز زدم و کل دستش رو گرفتم..
اون باز بهم نگاه نکرد و سرش تو گوشیش بود ولی اون هم انگشت هاش رو دور دستم محکم کرد که ناخواسته لبخند بزرگی روی لبم شکل گرفت

+پسر خوب..

دیدم که لبخند کوچیکی زد و باهم از آسانسور پایین اومدیم دقیقا جایی که ازش اومده بودیم تا سوار ماشین بشیم

+پارک!؟

-آره آتیش پاره!

با خوشحالی سرجام نشستم و به صندلی تکیه دادم تا برسیم که..چیکار میکنه!؟

سریع به عقب هلش دادم که دیدم دستش به کمربند ایمنی صندلی منه!

-باید کمربندت رو ببندم خطرناکه!

روم خم شد و نفسش دقیقا به لبم میخورد که نمیذاشت نفس بکشم..

-آروم باش..

با نوازش سرم چشم هام رو باز کردم و اون به سرجاش برگشته بود..

+پارک؟!

-چقدر میپرسی؟! داری پشیمونم میکنی!

+ببخشید ولی پارک؟!

-آره آره..

با شیطنت خندیدم و دوباره به شیشه ی ماشین چسبیدم که یهو شیشه شروع به پایین اومدن کرد

-هوا خوبه..

سرم رو روی پنجره گذاشتم و دستم رو به بیرون زیر باد خنک عصر بردم..
چطور این همه سال دووم اوردم..بدون اینها؟!

+عالیههه!..

دهنم رو باز گرفتم و هوای تازه وارد ریه هام شد..هوایی برخلاف بوی گل و باغچه ای که همیشه وارد اتاقم میشد..
یه جورایی بوی آزادی و زندگی..
مردم و...ترافیک؟!

-گیر کردیم!..ممکنه یکم طول بکشه!

بخارم خالی شد و دوباره به داخل ماشین برگشتم و ییبو شیشه رو بالا کشید تا الودگی دود ماشین ها وارد نشه به جاش با باد کولر کیف کردیم!

+خیلی طولانیههه

خودم رو بالا کشیدم تا ته این ترافیک کوفتی رو ببینم ولی معلوم نبود..
من قول دادم قبل شام خونه باشم و حالا اینجا توی اولین روزم قرار بود بزنم زیر قرارم!
هوفی کشیدم و از ماشین بیرون رفتم..

-کجااا؟!

رفتم و در ماشین جلویی رو زدم که شیشه اش رو پایین داد و مرد نگاه خسته ای بهم انداخت

=چی میخوای؟!

+برو جلو!

=کوری!؟ نمی بینی این همه ماشین جلومه؟!

+تا اینها نرن نمیشه؟!

=معلومه خودمم میخوام برم! علاف که نیستم..

اوه پس باید میرفتم سر این ترافیک؟!..
ماشین هارو با دویدن رد کردم که به کامیونی رسیدم که با بوق زدن سعی داشت درستش کنه!

+ببخشید! اگه بوق بزنیم ماشین بعدی میره جلوتر؟!

=مسخره ام میکنی؟! دلت دعوا میخواد؟!

مرد از توی ماشین بزرگ و پر سر و صداش بیرون اومد و یقه ام رو کشید..
چشمام رو بستم که مشت محکمش رو احساس کنم اما اتفاقی نیافتاد..

+اقا..ولم کن..

مفهوم این نگاه های خیره رو میدونستم نباید تنهایی تا اینجا می اومدم!!

+آقا..مردم دارن تماشا میکنن..

=بیا اینجا..بیا ببینم!

دستم رو محکم می کشید و من به ماشین بغلی خودم رو کوبیدم که کمکم کنه اما اون خانم فقط نگاهش رو ازم گرفت..چرا در ماشینش رو باز نمیکنه؟!

=پسر خوبی باش و بیا تو ماشین..

به اطراف نگاه می کردم که راهی برای فرار پیدا بشه که خودش سر رسید..
اگه آدمی این بیرون نشناسم حداقل میدونم ییبو مراقبمه..

روی مرد خیمه زده بود و با مشت کبودش می کرد تا بازوش رو کشیدم و عقب آوردمش..

-داری چیکار میکنی جان؟!

با یه اخم ترسناک از طرف ییبو مرد به داخل برگشت و جلوی پای اون تف انداخت اما ییبو به جای دعوا با اون من رو سرزنش کرد

+میخواستم ترافیک تموم بشه..

-کل این خیابون رو تا ته بری بازهم قرار نیست تو کاری از پیش ببری! این مشکل دست کلی آدم حل میشه فقط بیخیالش شو!

+ببخشید..

من فقط میخواستم بهش کمک کنم اما اون این رو نمی خواست یا حتی لازمش هم نداشت..

من غیر از سربار این و اون بودن چی بودم؟!

-ماشین رو یه جا پارک کردم بیا پیاده بریم..

این بار خودش پیش قدم شد و دستم رو محکم گرفت و کشید!
منم دستش رو فشار دادم..این خیلی بده! اگه بهم آسیب بزنه من نمیتونم دیگه بلند بشم..
این وابستگی به نفع هیچکدوممون نیست..

+پارک؟!

-آره آره اونجاست..دستت رو بنداز پایین!

با دیدن چراغ هایی که رفته رفته روشن می شد و اونجا رو تبدیل به یه بهشت زیبا می کرد جون دوباره گرفتم و دویدم..

-خدایا نه!! جااانن!

سرجام وایسادم و منتظر شدم که ییبو بهم برسه..خیلی تنبله!

+زودباش! چرا میخوان من با یه پیرمرد ازدواج کنم؟! اگه بدزدنم تو اصلا میتونی..

اوه اوه! من حرف خیلی بدی بهش زدم؟!

شروع به دویدن کردم که با اون سرعت زیادش بهم نرسه..مردم رو کنار میزدم و بعضی اوقات جیغ و داد میکردم که اون ببر خشمگین نگیرتم!

تقریبا به در نزدیک می شدم که نفسم گرفت و روی دست هاش بلند شدم!

-هیچوقت من رو اینطوری تحریک نکن فهمیدی؟!!

محکم از بازوهام تکون داد که خنده هام ته کشید و با تعجب فقط تایید کردم..

چرا جوری رفتار میکنه انگار معشوقه اش ام؟! مگه نگفت عاشقم نیست پس چرا داره کاری میکنه که من زودتر قلبم براش بلرزه؟!:)

-خیلی خوب میدویی! چطوری؟!

+خرگوش ها سریعن!..

بلند خندیدم و اون دوباره من رو روی زمین گذاشت و این بار دست تو دست هم وارد اون فضای رویایی شدیم!

****

خب انگار این داستان ووت و بازدید بیشتری داره❤🙂





Accursed(نفرین شده🍃)Where stories live. Discover now