(جان)
اون دوست من نیست!
مامانم فقط بهم گفت دوستم اومده و فرستاده اتاقم اما نمیدونستم این دوست کسی غیر از کریس هیونگه!
من کی با اون دختر دوست شدم؟!
/سلام جان!
بهش اخم مخصوصم رو کردم که از اینجا بره! مثل یه شیر بزرگ که نمیخواد یه غریبه وارد قلمروش بشه اما اون..نترس بود یا احمق؟!
/اینجوری نگام نکن! دیدی ییبو باهام چه طور رفتار کرد؟! من میخواستم باهاش دوباره دوست بشم مثل قبلا..
احساس گناه می کردم جیانگ چنگ و ییبو دوباره باهم راه میومدن اما من کاری نکردم که آنا هم دوباره به حلقه دوستیشون برگرده
=بهت کمک میکنم باهاش دوست بشی..فقط دوست..
اون به جای خوشحال شدن سرش رو پایین انداخت و من احساس بدی پیدا کردم با اینکه حرف بدی بهش نزده بودم
/اگه بخوای با یکی دوست بمونی نباید بهش دل ببندی انگار اصل درستیه!..دیگه نمیخوام..میترسم زندگی تو و ییبو رو خراب کنم!..دفعه پیش بهش زنگ زدم و اون پشت تلفن ازم خواست براش آهنگی رو بخونم که برای ما بود ولی نتونستم چون نمیخواستم به تو خیانت بکنه..فقط براش فرستادم!..بهت گفتم که یه وقت برات سوء تفاهم نشه!
-باشه..درک میکنم..
باید خودم رو خونسرد نشون بدم طوری که ییبو همیشه ازم میخواد
/خوبه خدافظ..شب خوبی داشته باشی!
میخواستم برام مهم نباشه چون ییبو این حرف رو بهم زد اما اگه بخوام همه چیز مثل قبل باشه..
اگه بخوام ییبو واقعا عاشق من باشه..
-ییبو ازدواجمون رو عقب انداخته..ییبو دید تو برگشتی و مراسم رو..بهم زده..
دیدن امید توی چشم های اون..قلبم تیر میکشه اما اگه اون شاهزاده ی حقیقی باشه چی؟!
همون دختر خوشگلی که دیزنی سراغش میره تا داستانش رو داشته باشه..
-خب..شاید اون هنوز تورو دوست داره..اگه اینطور باشه من جلوتون رو نمی گیرم..
/جان..
-من نمیخوام مانع خوشبختی ییبو بشم پس قراردادهای خانواده من سر جاش باقی میمونه..
اون سر تکون داد و از اتاقم خارج شد..
حالا میتونم راحت خودم رو بندازم..
-الو؟!
+جان! ییبو بهم گفت که میتونم از فردا بیام دنبالت که بیای تمرین کنیم پس صبح ساعت نه آماده باش..
-باشه گا..
+حالت بده؟!
-هوم..میخوام با یکی حرف بزنم اما الان نه..میخوام خیلی چیزهارو به یکی بگم که ناراحتش نکنه اما هیچکس رو ندارم..نمیخوام توی این تاریکی و تنهایی بمیرم گا..
چرا دیوارها نزدیک تر شدن؟!
چرا لوستر بزرگ بالای سرم نمیتونه اتاقم رو روشن کنه؟!
همه جا رو سیاه و خیره خیره میبینم..چشمام ضعیف شده؟!
درباره ی یک خلیفه خوندم..در زمان های خیلی دور..
برادرش از بچگی اون رو بالای برج توی یه اتاق کاملا تاریک زندانی کرد تا بتونه پادشاه بشه..
و تا زمانی که برادرش نمرد اون رو از قفس بیرون نیاوردن..
اما دوباره اونجا برگشت وقتی همه فهمیدن نیازی به اون نیست چون بهتر از اون..باهوش تر از اون..لایق تر از اون..توی دنیا وجود داره که خلیفه باشه..
دوباره بیرون اومد اما هنوز کافی نبود و دوباره وارد قفسش شد تا اینکه در آخر قبل از پنجاه سالگی مرد..
بدون اینکه چیزی از این دنیا بفهمه..
مثل من..
اما تاریخ برای درس گرفتنه و منم نمیخوام دوباره برگردونده بشم..
+جان..لازم نیست به کسی وابسته باشی! همه ی آدم ها وضعیت تورو دارن و میدونی چیکار میکنن؟!
-چی؟!
+قوی میشن!..اونها منتظر کسی نیستن که نجاتشون بده خودشون عوض میشن و گلیمشون رو از آب بیرون میکشن!
-منم همینکار رو میکنم..
اشک هام رو پاک کردم و گوشی رو فشار دادم..
نه من اینجا نمیمونم..من هدف پیدا میکنم..به خانواده ام ثابت می کنم که نفرین باعث نمیشه من یه گوشه ی سرد بمیرم!
+خوبه! اولین قدمت رو فردا بردار! باهام بیا تا با هرکی جلوت رو میگیره بجنگی..روحت رو هم راستا با جسمت قوی کن اونوقت کسی نمیتونه بهت آسیبی بزنه!
قبول کردم..انگیزه پیدا کردم..یه چیزی بیشتر از این نفرین!
از فردا میزارم اون دختر و ییبو هرکار خواستن هرطور خواستن پیش برن..
چون من دیگه راه خودم رو میرم...منم تا حد خودم تلاش میکنم!
*****
(جان)
(سه ماه بعد)
+آماده ای؟!
خندیدم و اون هم با خنده بهم حمله کرد
-این بار دیگه من میبرم!
دوباره...دوباره زیر پام رو گرفت و من رو روی زمین انداخت!
+هنوز زوده برات بچه!
با ناامیدی رینگ رو خالی کردم که با کلی تماشاگر رو به رو شدم و کریس همشون رو فرستاد سر کار خودشون
+من باید جایی برم..نیم ساعت دیگه میام زیر تمرین نزن!
-چشم مربی!
دست به سرم کشید و منم با خنده بدرقه اش کردم
خب..میتونم فقط یه ذره استراحت کنم و آب بخورم اون که نمیفهمه!
=سلام..
یه مرد غریبه کنارم نشست و منم سلام آرومی بهش دادم..
دستش رو دور شونه ام انداخت و محکم بهم چسبید! نفرین؟!
دیگه برام مهم نیست چون اصلا نمیخوام بهش ببازم!
=میخوای کمکت کنم..میتونیم بریم اون اتاق بهت تمرین بدم..
از روی نیمکت بلندم کرد و خواست سمت اتاق بریم که دستش رو پیچوندم!
اون سریع در رفت و با عصبانیت سمتم اومد که ضربه اش رو گرفتم و روی زمین انداختمش
/گا!
چند نفر دنبالش اومدن و از روی زمین بلندش کردن..
یه نفر یا چند نفر از پسشون بر میای جان!
/بچه پررو فکر کردی کی هستی؟!
-قبل از اینکه براتون دردسر بشه کنار بکشید!
اونها خندیدن و با خودشون میگفتن من که سه ماهه دارم میام خیلی ادعا دارم ولی تلاشی که من کردم از همشون بیشتره!..من باید سریع از شر خیلی ها راحت بشم!
یکم بعد توی حلقه شون گیر افتاده بودم و یکی یکی ناک اوت شون می کردم
+حسابی تمرین کردی!
از روی نفر آخر بلند شدم و با خنده سمت مربی رفتم
-خوب بود؟! همه رو زدم!
اون با افتخار دستی به شونه ام زد و کمکم کرد بعد سرد کردن برم خونه همراه با راننده ای که ییبو فرستاده بود
-ییبو نیومده؟!
=ایشون کار داشتن گفتن بهتون بگم خیلی از این بابت شرمنده ان..و یه کادو براتون اون پشت گذاشتن!
کیک شکلاتی..
در همین حد براش می ارزم؟!
یه یادداشت کوتاه بود که می گفت با یکی از نماینده های شرکت قرار داره..
دروغ نیست ولی اون به چشم یه نماینده به آنا نگاه نمیکنه..
معذرت خواهی؟! اون وظیفه ای نسبت به من نداره چون هنوز باهم ازدواج نکردیم..
ما ازدواج نکردیم..و منم تحت فشارش نمیزارم..
خوبیش اینه که منم میتونم با خیال راحت بگردم و با کریس گا و برادر کوچیکش بگردم!
دوتاییشون به خاطر درس های خانواده وو نسبت به نفرین کنترل خیلی خوبی دارن طوری که نه براشون سخته نه عجیب!
/اون ییبو ی احمق قصد داره مراسم رو تا کی بندازه عقب؟! نزدیک شش ماهه از برنامه ام عقب افتادم!
شرمنده خانواده ام میشم وقتی خونه میام ولی بهشون میگم قرارداد و کمک هاشون رو نسبت به خانواده وانگ ادامه بدن..
بیشتر از همه برادرم موبای رو اذیت کردم چون اون به خاطر من رویاهاش رو عقب میندازه..
تنش ها بین تاعو و چنگ بیشتر شده و اونها رو حتی سر میز غذا هم نمی بینم!!
خداروشکر پدر هنوز حالش خوبه و اون دو نفر نمیتونن بیش از قهر های اینجوری پیش برن ولی میخوام باز مثل بچگی هاشون بشن..
بدون هیچ نگرانی و دوری ای..
بدون اینکه هر روز به همدیگه شک داشته باشن که ممکنه یکی از ما قصد جونش رو داشته باشیم!
-ببخشید گا..
سریع سمت اتاقم رفتم و در رو بستم تا یه دوش سریع بگیرم..
دیگه دنیا برام اونقدر جالب به نظر نمیاد..
هرچی بیشتر راجع به این دنیا و افراد بیشترش میفهمم بیشتر به این پی میبرم که اصلا خوب نیست..
وقتی دنیا رو از داخل فیلم ها و کارتون ها میدیدم خیلی راحت میشد ذاتشون رو فهمید اما الان اعتقاد دارم که ما چیز بیخود و ناپایداری هستیم!
اعتقادات و ظاهر و احساسات حتی میزان فهم و شعور ما همیشه درحال تغییره برای همین تنهایی واقعا خوبه!
/جان..من از اون بابت منظوری نداشتم..
-میدونم گا! لازم نیست توضیحی بدی..امروز شام با ییبو میرم بیرون درموردش با اون حرف میزنم..
قلبم تند میزد اما این بار عشق خالص نبود..
ترس..
بعد یه هفته که غیر از پیام ها و اسمش چیز دیگه ای از اون ندیدم..دوباره مثل بار اول میترسیدم..
انگار یه آدم جدید رو دارم می بینم!
+هی جان!
از خودم متنفر بودم که وقتی اون رو با تیپ اسپرت دیدم باز دست و پام رو گم می کردم و خجالت زده میشدم..
اون تغییر کرده و من هنوز جلوی اون جان کوچولو و خنگش هستم!
+سفارش دادی؟!
زیاد لبخند میزنه برخلاف قبلش..
منم لبخند زدم و نادیده اش گرفتم..
-آره..
اون شاده و من باید براش خوشحال باشم اما میدونه داره زندگیش رو به بازی میگیره؟
-پدر و مادرم قصد دارن با تو و خانواده ات قطع رابطه کنن..میگن داری بازیم میدی!
+الان نه جان! بزار از موزیک لذت ببریم!
واقعا بیخیال شده هم بیخیال من هم شرکت مادر و پدرش..
دقیقا از زمانی که مردم فکر کردن اون توی روابطش خیلی وفاداره و سهام شرکت به لطف اون در حال رشده!
نه..زنجیر ما وقتی کامل از بین رفت که اون رییس شرکت پدرش شد!
-اوضاع شرکت چطوره؟! یا اوضاع مرکز خرید؟
+چیه؟!منتظری هدیه عروسیت رو بگیری؟!
از این طرف و اون طرف شنیده بودم که اون مرکز خریدی که اولین بار با ییبو رفتم بعد ازدواج به عنوان هدیه به من داده میشه اما منظورم این نبود..
فقط میخواستم به جای سکوت جوری رفتار کنه که انگار کسی مجبورش نکرده اینجا باشه!
-نه..فقط دوست دارم حرف..
+چرا درباره ی این موضوع؟!..راستی تازگی ها خیلی با پسرهای وو ی بزرگ میگردی! مخصوصا لوکاس..
اون ابروش رو بالا انداخت و من ناباورانه چشم هام گرد شد
-تو فکر میکنی با لوکاس قرار میزارم؟!
با تمسخر پرسیدم و اون شونه بالا انداخت
+به من ربطی نداره ولی این رو بدون که لوکاس خیلی هوس بازه و توی آمریکا زندگی کردن باعث شده کلا خلق و خوی اونجا رو بگیره..فریب کار و عوضی!
-به من مربوط نیست چون باهاش هیچ ارتباطی ندارم!
+فعلا نداری من که میدونم اون نزدیکت شده تا ببرتت رو تخت!
-تو چت شده؟!
این ییبویی که میشناختم نیست تغییر کرده..
اون فکر میکنه من عوض شدم!؟ من عوضی شدم؟!
أنت تقرأ
Accursed(نفرین شده🍃)
عشوائيوقتی افسانه ها درباره ی تنبیه جادوگرها و گناهکاران حرف می زدند.. وقتی از نفرین هاشون حرف می زدند.. چرا همه خوشحال شدیم؟! چرا به این فکر نکردیم که ممکنه اونها اشتباه کرده باشند؟! (..اون پادشاه خبیث مجازات شد و فرشته ی مهربون برای همه ی خاندانش گردی ا...